Thursday, October 11, 2007

دخترک هشت ساله که فارسی اش را با لهجه حرف می زند، برای جمع مامان و خاله و دوستانشان ، ماجرای آن روز سر کلاس را تعریف کرده که:

- مدیرمان هر وقت یک شاگرد جدید ایرانی می آید که اون نمی تونه انگلیسی حرف بزنه، من رو صدا می کنند تا بروم حرفشان را برایش ترجمه کنم. دیدم ناظم آمد سر کلاس گفت می شه که پریسا بیاید. من رفتم گفتم چه شده؟ گفتند بیا یک بچه جدید داریم نمی فهمیم چه داره می کنه. رفتم دیدم که پسر کلاس سوم ( هشت، نه ساله) تپلی داره وسط کلاس می رقصه! گفتم چه کار داری می کنی شما؟ گفت: معلم بهم اشاره کرد که برقص!

داستان از این قرار بوده که معلم به بچه ها گفته که میزها را دور بچینید، تا کار گروهی انجام بدهند و گفتگو کنند. بعد هر چه معلم به این پسر تازه وارد می گوید که میزت را بکش اینور. می خواهیم یک دایره درست کنیم و همه دور بنشینیم و حرف بزنیم و .... خلاصه که بچه داستان ما که تازه از ایران با خانواده اش مهاجرت کرده ، از حرفهای معلم انگلیسی زبان هیچ نمی فهمد . بالاخره معلم با دست بهش اشاره می کند که بیا، بیا اینجا.... و پسرک ما فکر می کند که معلم به او می گوید بیا وسط دایره و برقص!!!!!!!!

عجیبه که این تصویر از ذهنم بیرون نمی ره. از پریشب که دوستم به خنده ماجرا را برایم تعریف کرد. قیافه تپلی و یک نگاه پر شرم از جلوی چشمم کنار نمی رود. تصویر می سازم و یا خودش ساخته می شود. اما فکر کردم که بزرگ می شود، با دوستانش می نشیند و این را به شکل یک خاطره می گوید و از ته دل می خندند. بعد با «‌ م » حرف زدم. دلش گرفت. یک سکوت طولانی کرد. گفتم یادش می رود باباجون و بعدها بهش می خندد. به تلخی گفت این را هرگز یادش نمی رود، چون مسخره شده، بهش خندیده شده در حالی که هیچ گناهی مرتکب نشده. این ها می ماند. اینها همانهایی است که از کودکی می ماند. تشویقها و تنبه های کودکی به شکل خاطره پر رنگی می ماند و یا اثرش به شکل خصلتی پنهان. به حرفهای « م » که گوش می کردم. دیدم سر دلی باز شده که حالا حالا ها درد دل دارد. «‌ف» که ماجرا را شنید گفت‌:‌ فکر می کنی من خیلی خوشبختم؟‌ گفتم چرا؟‌ گفت من حتی یک خاطره اینچنینی از کودکی ام ندارم. یک خاطره تنبیه یا مسخره گی که امروز به تلخی به یادم بیاید. گفتم حتما خوشبختی. چرا که نه. این نشان می دهد که کودکی امنی را تجربه کرده ای. اما «‌م»‌ ،‌ فکر کنم می دانم چه می گوید. هستند کسانی که کودکی شیرینی نداشته اند.

همه اش فکر می کنم. داستان این بچه به کجا می کشد؟‌ بچه ای که به انتخاب خانواده اش مهاجرت کرده و تجربه ورودش هم خیلی فاتحانه نبوده! خجالتی همیشگی را از جمعهای جدید به دوش می کشد تا آخر عمر؟ یا رویه لودگی پیشه می کند تا درست و غلطهایش درهم و برهم به شوخی گرفته شود؟‌ خودش ، خودش را به شوخی می گیرد که دیگر هیچگاه وسط دایره خجل نشود؟‌به یک کمال گرایی بیمار گونه رو می آورد و تا مطمئن نشده کاری درست است، قدمی بر نخواهد داشت و همیشه درجا زدن را به قدم پیش گذاشتن از روی ترس مسخره شدن ترجیح می دهد؟‌ خود گم کرده می شود در برابر جمعی که مستانه به حرکت او قهقهه زده اند و همواره خودش را احمق تر از آنها می بیند؟‌ از این که بی دلیل، بدون حق انتخاب در شرایطی قرار گرفته که از قدرت درک آن جثه تپلی و کوچک خارج بوده‌ یک جوری دلم می گیرد.