Thursday, November 18, 2004

زندگي در خلوت ترين لحظه دنيا را تا ته کردم.
----------------
يه دوستي دارم که توي يک شهري زندگي مي کنه که به زور دو تا و نصفي ايروني مي شناسه و چهار تا خارجکي و يه سري دوست و فاميل هم توي ايران . با اين حال تلفن را جواب نمي ده تا بره روي پيغام گير و ببينه که کيه و بعد اگر دلش خواست بر مي داره . اومدم بهش يه چيزي بگم بعد ديدم خوب لابد :يا هنوز کاملا حافظه اش بازيافت نشده و فکر مي کنه که هنوز هم مثل اون موقعي که ايران بود هر کي هر وقت دلش خواست زنگ مي زنه و يه ساعت با حرفهاي صد من يه غاز لحظاتش رو ازش مي گيره .ياهنوز فکر مي کنه عشاق سينه چاک هستند که زنگ بزنند و ساعتها براي گذاشتن يه قرار پا فشاري کنند.يا اينقدر به تنهايي عادت کرده که حتي از مجموعه کاملا انتخاب شده دوستاني که شماره اش رو دارند هم فرار مي کنه .يا کلا کلاسش بالاست . يا اينکه پخش شدن صداي ضبط شده آدمها کلي از تنهايي اش رو پر مي کنه .