زندگي در خلوت ترين لحظه دنيا را تا ته کردم.
----------------
يه دوستي دارم که توي يک شهري زندگي مي کنه که به زور دو تا و نصفي ايروني مي شناسه و چهار تا خارجکي و يه سري دوست و فاميل هم توي ايران . با اين حال تلفن را جواب نمي ده تا بره روي پيغام گير و ببينه که کيه و بعد اگر دلش خواست بر مي داره . اومدم بهش يه چيزي بگم بعد ديدم خوب لابد :يا هنوز کاملا حافظه اش بازيافت نشده و فکر مي کنه که هنوز هم مثل اون موقعي که ايران بود هر کي هر وقت دلش خواست زنگ مي زنه و يه ساعت با حرفهاي صد من يه غاز لحظاتش رو ازش مي گيره .ياهنوز فکر مي کنه عشاق سينه چاک هستند که زنگ بزنند و ساعتها براي گذاشتن يه قرار پا فشاري کنند.يا اينقدر به تنهايي عادت کرده که حتي از مجموعه کاملا انتخاب شده دوستاني که شماره اش رو دارند هم فرار مي کنه .يا کلا کلاسش بالاست . يا اينکه پخش شدن صداي ضبط شده آدمها کلي از تنهايي اش رو پر مي کنه .
Thursday, November 18, 2004
Previous Posts
- معلوليت ديروز : لال امروز: کر اين قصه معلوليت ...
- اين اتفاق خيلي ساده مي افتد. اينکه روبروييم را نگا...
- بدو بدو ..... بعد دوباره .... بدو بدو...... اين وس...
- هر کي هر جوري دلش مي خواد درباره تو فکر مي کنه و ه...
- برداشت اول --- ماکه بايد خيلي بچه باشيم که از اين...
- من اينجا شبيه به يک غربتي يا شايدم يک کولي تمام عي...
- صداش رو در نيار. ديگه کسي اينجا نمي ياد. اين يعني...
- نمي دانم چرا ساعتهاست ميخکوب در همين حالت که شبيه...
- کلا اين دو روزه خيلي همه حسهام باحال بوده . ديگه ه...
- ساعت چنده الان ؟ وبلاگ من مخفيه ؟ خونه خاله کدوم ...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home