Sunday, September 19, 2004

نمي دانم چرا ساعتهاست ميخکوب در همين حالت که شبيه به يک تنديس سرخ و سياه است نشسته ام .ذهن منم در يک خواب است . در خوابي عميق ...آنقدر عميق که رويا مي بيند....آنقدر عميق که دستانم هم خواب رفته ...آنقدر که دلم مي خواهد آرام آرام روي همه آن هرم انساني که از تو برمي خيزد حرکت کند...نوک انگشتان پا، آنچنان خواب رفته که دلش مي خواهد ..... کاش مي شد همه اين که شبيه به يک هوس است در واژه نامه ما را راحت نوشت. دستانم سرد است و خواب رفته . زبانم شبيه به زبان نمايشنامه ها شده است. نمايشنامه هايي از جنس واژه نامه مان . از جنس مانوس و دوست نداشتني که از اين تارو پود سرخ و سياه دور است ....خيلي دور....آنقدر دور که فاصله اي ديگر ميان ما نيست. بوي قياس که مي آيد ياد همه انتخابهايم مي افتم .... تو هيچ وقت در قصه قياس من نبودي ... اگر بودي...آنقدر بودي که هميشه «ترين» بودي ...در شنيدن خيلي دوستت دارم ....اما اگر قياسي بود من «ترين» بودم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home