Wednesday, October 13, 2004

بدو بدو ..... بعد دوباره .... بدو بدو...... اين وسطها که راه مي ري ....هي بگو ...مي رسم ..مي رسم ...
------------
خودم بهش گفتم بلندشون کن ... نه بهش گفتم کوتاهشون نکن... الان يه جور وحشي و خوبي شده .......ريخته يه ذره توي صورتش ..... هم نرمه و هم خوش رنگ ..... دستم رو توي فاصله کمي ازشون نگه داشته بودم ... و فکر مي کردم که اين دفعه اگر دستم بخواد به مويي بخورد... بايد بخواد که بخورد... از اتفاق خبري نيست ...
---------------
هر کي اراده کنه و سيگار نکشه ..... بايد قبلا فکرش رو کرده باشه که به جاش چي کار کنه .
----------------
بازگشت ... بازگشت يعني چي ؟ کاغذ و فيزيک و جابجايي و مختصات و ..بگذاريم کنار و به اين فکر کنيم که زمان مي گذره و هيچ جوري بازگشت به زمان قبل نداريم و ... اونوقت که خوب مطمئن شديم ... اينجاش رو هم مطمئن مي شيم که توي روابط انساني هم هيچ بازگشتي نيست. نمي شه جانم ...نمي شه به اون حس يا اون جاي قبلي که يه روزي تجربه اش کرديم برگرديم... مثال حي و حاضر و زنده اش اين سفر اخير من.. نه اصلا سفر اخير اون ...کلا سفر ... سفر نمونه يک جابه جايي است با عنصر بازگشت ..اما کافيه تخمش رو داشته باشي و يه سفر برگردي همون جايي که ازش اومدي .... بهت قول مي دم که فراموش مي شي !!!
-------------
هرچي درباره بازگشت گفتم رو بعدا دوباره مي گم ! خيلي بي سر و ته شد... ته اش يه بغض بود از حجم عظيم از دست دادن يه عالمه رفيق بعد از حجم کوچيک يک سفر . يا شايدم يه بازگشت ... سر و ته اش رو خودم هم گم کردم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home