من اينجا شبيه به يک غربتي يا شايدم يک کولي تمام عيار نشسته بودم و هرچه کردم نشد و همه آن بغضي که شبيه به يک جسم مقدس ،سفت وسخت، در گلويم پنهان کرده بودم فرو ريخت ، درست شبيه باران ، شبيه به خودش ، شبيه به اشک .
من اينجا آرام و فرو خورده نشسته بودم و هر چه کردم نشد که آن يک کلمه را نگويي، انگار طلسمي را مي شکني و اينگونه مي بارم .
نگفتم که نگو : « مهربان »
حالا او نزديک مي آيد و کنار من مي نشيند و همه اين طلسم و باران و کوير و تقدس و مهرباني را مي آويزد به گردن طبيعت و مي گويد :
گريه نکن ، همه اش مال تغيير فصل است !
Sunday, October 03, 2004
Previous Posts
- صداش رو در نيار. ديگه کسي اينجا نمي ياد. اين يعني...
- نمي دانم چرا ساعتهاست ميخکوب در همين حالت که شبيه...
- کلا اين دو روزه خيلي همه حسهام باحال بوده . ديگه ه...
- ساعت چنده الان ؟ وبلاگ من مخفيه ؟ خونه خاله کدوم ...
- خانه به دوش يعني : خانه اي که به دوشش است . يعني ه...
- هوا خيلي متوسط شده زندگي خيلي غير متعادل من هميشگ...
- از خوندن دو تا وبلاگ تا بخواي مي رم تو حس سه سال پ...
- اين دسته که بر گردن او مي بيني ....... دستي است که...
- بازم گذرم به این کوچه رسید و بازم همه بلندی و تنگی...
- کافیه دستم رو دراز کنم و .......... آی آی آی ........
0 Comments:
Post a Comment
<< Home