Sunday, October 03, 2004

من اينجا شبيه به يک غربتي يا شايدم يک کولي تمام عيار نشسته بودم و هرچه کردم نشد و همه آن بغضي که شبيه به يک جسم مقدس ،سفت وسخت، در گلويم پنهان کرده بودم فرو ريخت ، درست شبيه باران ، شبيه به خودش ، شبيه به اشک .

من اينجا آرام و فرو خورده نشسته بودم و هر چه کردم نشد که آن يک کلمه را نگويي، انگار طلسمي را مي شکني و اينگونه مي بارم .
نگفتم که نگو : « مهربان »

حالا او نزديک مي آيد و کنار من مي نشيند و همه اين طلسم و باران و کوير و تقدس و مهرباني را مي آويزد به گردن طبيعت و مي گويد :
گريه نکن ، همه اش مال تغيير فصل است !

0 Comments:

Post a Comment

<< Home