Friday, October 15, 2004

اين اتفاق خيلي ساده مي افتد. اينکه روبروييم را نگاه مي کنم اما همه حجم ديدنم را تصوير لبخند تو پر مي کند. آنهم فقط از گوشه چشم . من سرمست اينجور نگاه کردنت و اينجور ديدنم شده ام .

------------------

تصوير اول:
قرار است رقصت را بنويسم . رقص پيکرت را با آهنگي خيلي خودماني. در اتاقي که همان يک تصويرش در حافظه من خوش جا کرده . نوشتن مشق شبم بود و سرمشق را کسي مي داد که شوخترين طرب تو را باور دارد. آنهم به همان لحجه ساده شبه بندري اش . براي او بندري در همان اتاق زير شيرواني برقص و براي من به همان زبان خودماني .

تصوير دوم :
از جايم بلند مي شوم و دوباره دو قدم به عقب بر مي دارم . صدايش را بلندتر مي کنم و خيلي ساده روبروي سايه ام مي رقصم . مي داني چرا ؟ آخر اينجا آينه ندارد. بعد به ديوار نزديک تر مي شوم تا سايه ام واضح تر شود و درست همين جاست که ديگر بايد چشمهايم را ببندم و بقيه اش را تو برقصي . من ديوانه وار با فاصله اي که ديگر سايه ندارد فقط بالا و پائين مي پرم .

------------------

چرايش در همين حس ساده خلاصه که پسرک هر وقت من اسب مي شوم سري به توبيخ تکان مي دهد و تو فقط لبخند مي زني . من به زودي يک گله اسب مي شوم !
---------------------

0 Comments:

Post a Comment

<< Home