اين اتفاق خيلي ساده مي افتد. اينکه روبروييم را نگاه مي کنم اما همه حجم ديدنم را تصوير لبخند تو پر مي کند. آنهم فقط از گوشه چشم . من سرمست اينجور نگاه کردنت و اينجور ديدنم شده ام .
------------------ تصوير اول: قرار است رقصت را بنويسم . رقص پيکرت را با آهنگي خيلي خودماني. در اتاقي که همان يک تصويرش در حافظه من خوش جا کرده . نوشتن مشق شبم بود و سرمشق را کسي مي داد که شوخترين طرب تو را باور دارد. آنهم به همان لحجه ساده شبه بندري اش . براي او بندري در همان اتاق زير شيرواني برقص و براي من به همان زبان خودماني . تصوير دوم : از جايم بلند مي شوم و دوباره دو قدم به عقب بر مي دارم . صدايش را بلندتر مي کنم و خيلي ساده روبروي سايه ام مي رقصم . مي داني چرا ؟ آخر اينجا آينه ندارد. بعد به ديوار نزديک تر مي شوم تا سايه ام واضح تر شود و درست همين جاست که ديگر بايد چشمهايم را ببندم و بقيه اش را تو برقصي . من ديوانه وار با فاصله اي که ديگر سايه ندارد فقط بالا و پائين مي پرم . ------------------ چرايش در همين حس ساده خلاصه که پسرک هر وقت من اسب مي شوم سري به توبيخ تکان مي دهد و تو فقط لبخند مي زني . من به زودي يک گله اسب مي شوم ! --------------------- |
0 Comments:
Post a Comment
<< Home