Saturday, April 12, 2003

برگرفته از مكالمه تلفني روز سه شنبه ....
-چي شده ؟
-برهوته
-فكر مي كني قبلا چه خبر بود؟
- زمان شما خيلي خوب بود.
- خوب يعني چي ؟
- دور و برتون شلوغ بود، الان برهوته
- بستگي به نگاهت داره .
- ربطي نداره .
- داره جانم ، زمان ما هم جو دانشگاهها بدتر بود هم وضع جامعه .
- آره ولي پسراي نسل ما خيلي لوسن
- زمان ما هم بودن.ولي ...
- تو خودت اينهمه سوژه داشتي ، تازه هنوز هم داري
- تو نداري ؟ بهت مي گم كه بستگي به نگاهت داره .
- مثلا ...
- نه جونم ، الان كه اينهمه سال گذشته من برات تعريف مي كنم ، فكر مي كني خبري بوده
- من همون يه ذره خبر رو هم ندارم .
- عاقل تر از مني .
- دلم يه دوست پسر خوب مي خواد.
- دلت شوهر مي خواد.
- اه ، نه
- چرا جونم ، دلت يه شاهزاده با اسب سفيد مي خواد وگرنه اينهمه دوست پسرخوب .
- يكي رو بگو
- بستگي به نگاهت داره . ملاكهاي انتخابت مال زمان مادربزرگ منه .
- ديدي خودت هم نمي توني يكي شون رو انتخاب كني .
- با هر كدوم يه جور حال كن ، حتما لازم نيست كه يكي براي همه چيز
- جنده شم ديگه
- نه ، مگه فقط خوابيدنه .
- نه ولي يكيشه .
- آره يكي شه ، ولي يكي براي همه كه نمي شه .
- مي خوام عاشق شم .
- اين يكي رو من هم نشدم.
- نه اينكه عاشق اونجوري ، يعني يكي باشه كه بتونم باهاش حرف بزنم . حال كنم .
- اين ديگه عشق نيست ، ولي بگردي اين مدلي زياد داريم .
- كجا بگردم ؟ راه بيفتم تو خيابون ؟ پي دادن غريبون ؟
- نه لعنتي . خودت فضا تعريف كن . اينهمه ادعات مي شه كه راحتي و ركي و ..
- مثلا چي كاركنم ؟
- براي تو نمي دونم . خودت بايد پيدا كني .ما اينهمه كوه مي رفتيم . سينما . تاتر . مهموني . كافه و...
از هيچ كس هم توقع نداشتيم بهمون حال بده . خودمون حال مي كرديم . نمي نشستيم تو خونه ژست بگيريم .
زمان ما از اين بيشتر فضا نبود.
- من ژست نمي گيرم . اما با كي برم .
- زمان ما يه عده برنامه ريزي مي كردن . يه عده هم از قبلشون حال مي كردن .
- الان كسي برنامه ريزي نمي كنه
- تو مردي ؟
- آخه برنامه ريزي كنم كه يه مشت ان و گه بيان بريم سينما ؟
- نه تو با ان و گهاش نرو
- كسي نمي مونه
- يا خيلي بي انصافي يا خيلي كامل گرا
- نه
- چرا ديگه ، به آدما توهين مي كني ، شايد اونها هم از سر ناچاري يه مدل ديگه زندگي مي كنن .
تو برنامه ريزي كن اگه جواب نداد . مي شي همين كه الان هستي . بدتر كه نمي شه .
- مثل مامان بابا ها حرف مي زني
- ولي نيستم
- آره خوب
-فقط مي دونم كه تنهايي مال همه آدمهاي امروز دنياست. با ديگران هم پرنمي شه .
بايد يه فكري به حال خودت بكني ، اما معاشرت با آدمها و يه ذره آسون گيري چيز بدي
نيست .
- خودم رو ول كردم
- درست مي شه . خسته اي
- خستگي ام طولاني شده ، در نمي ره
- هنوز خستگي در نكردي
- نمي دونم
- به خودت فرصت بده
و در اين مدت يه ذره با خودت مهربون باش تو هم يكي از اين همه آدمي
از كون فيل كه نيفتادي ، خودت رو اونجايي كه بودي ول كردي و حالا
از موقعيت خودت دفاع مي كني . يه سري ديگه رشد كني . حالت بهتر
مي شه . تنها تر مي شي . اما اون تنهايي كجا و اين كجا .
- اوهوم
- من برم
- كي مي آي
- زود


خدمت همه دوستان اعلام مي كنم كه فصل فصله بهاره .

Friday, April 11, 2003

چه قدر اين هوا رو دوست دارم ، اين هوايي كه خاكستريه ، از قاب پنجره كه بهش نگاه مي كنم ، مي بينم برگها سبزتر شدن ، خورشيد يه لحاف نرم از ابرها به هم تنيده و كشيده روش و اون پشت براي خودش حال مي كنه . من عاشق شدم و ياد روزهاي گذشته مي افتم ، بعد دستامو باز مي كنم و دور خودم مي چرخم و مي چرخم ، خيلي زود سرم گيج مي ره. دستم رو مي ذارم رو سرم و چشمهامو مي بندم . فريدون فروغي اومده خونمون . پيشوني منو مي بوسه و مي گه خيلي دوستش داري ؟ اگه زنده بودم بهت هديه مي كردمش . بعد آروم برام آواز مي خونه . حالم اينقدر يه جوريه كه نمي دونم چه جوريه . هي افكار گند هميشگي هجوم مي آرن ، خورشيد دستشو آروم از زير لحاف مي ياره بيرون و گوششون رو مي گيره و پرتشون مي كنه اون ور دنيا . سرم رو از پنجره بيرون مي كنم و سه تا جيغ مي زنم ، يكي با صداي بچه ، يكي كلاغ و يكي ديو. بچه مي شم، كلاغ جوابموبلند مي ده و ديو از كانال كولر مي ياد تو . با هم مي ريم مي شينيم روي مبل ، بعد من خوابم مي گيره ، كلاغ و ديوسنگ ، كاغذ ، قيچي بازي مي كنند. بيداركه مي شم. يه پركلاغ و يه موي سياه روي زانومه. رفتن دزدي. من خواب موندم . بغض مي كنم . تو قاب پنجره رو نگاه مي كنم . يه تيكه لحاف قلمبه شده . كلاغ برام بلور چراغ كاخ رو مي ياره . ديو برام يه تيكه نون از ته تنور سنگكي مي ياره . لحاف كش مي ياد . خورشيد پاهاشو دراز كرده . ديو با هام مي رقصه ، كلاغ اداي فريدون فروغي رو در مي ياره . ازخنده روده بر مي شيم .

Thursday, April 10, 2003

آخرين ملاقات بود بود . خودش بنا رو اينطور گذاشته بود . يه قرار كهنه ، يه قرار لعنتي ، اون روز كه اين قرار رو مي گذاشت اينقدر وابسته نبود . اينقدر ديوانه وار عاشق نبود. حالا از پسش بر نمي اومد . حتي با اين آخرين هم يه جورايي خيانت مي كرد ، به قولش ، به وعده اش . فردا براي هميشه تعهدي كاغذي مي شد . تعهدي كه اونو براي هميشه ازش دور مي كرد . كاش خبر نمي شد . كاش سرش كلاه مي گذاشت . كاش فردا يه چادر به كمرش مي زد و مي رفت همه چيز رو بهم مي زد . كاش اينقدر نمايش بازي نمي كرد . اگر امروز آخرين ملاقات نبود ، شايد هنوز هم باور نمي كرد . به اون و ازهمه مهمتر به خودش يه چيز قراردادي تحميل مي شد . بوي مسموم خيانت مي اومد . نمي تونست كه نبيندش . كاش مثل هميشه به اون احتياج پيدا مي كرد . كاش دلش براي بوسه هاي اون تنگ مي شد . كاش اون كه از همه جا بي خبر مي اومد ، مي رفت و ديگه پيداش نمي شد. نمي تونست از فردا نقابي جديد به چهره بزنه . نه ايندفه نشدني بود . گذشته نشون داده بود كه هر جا كه جلوشو مي گرفت بهتر بود . اما هيچ وقت از خودش مطمئن نبود. حالا از اون مطمئن نبود. لعنت به اينهمه بي باوري . ولي بازم كاش آخرين نبود.

Tuesday, April 08, 2003

وارد شد. دستهاش پربود . پاهاشو دونه دونه انقدرتكون داد تا كفشها جدا شدند . همه چيز رو گذاشت روي ميز. برگشت توي آينه خودش رو نگاه كرد . عين ميمون شده بود . شايد بدتر .
صبح حموم رفته بود و روي همون موي خيس روسري سرش كرده بود . موها وز شده بودند رو هوا. صورتش پر دونه قرمز بود . از اين جوشهاي ريز و سرخ . چشمها گود رفته .
يه مانتو بلند بي ريخت و يه جفت صندل كج و كوله . قرار بود بره خريد كنه بياد خونه . با ماشين مي رفت با ماشين هم برمي گشت . بقال و ميوه فروش هم كه مهم نبودن . اما درست اين موقع صبح . وسط هفته . با اين ريخت . بعد از هزار سال . بايد اونو مي ديد . از كجا ديده بودش . نكنه اونجا كه داشت با ناخن لاي دندونش رو توي آينه ماشين تميز مي كرد ديده باشدش . پياده شده بود . رفته بود توي ميوه فروشي كه يكي از پشت سر گفته بود سلام خانوم . بند دلش پاره شد . اين خانوم اونهم با اون لحن . هزارسال بود كه نشنيده بود . برگشت . سلام و احوال پرسي . خيار ، پرتقال ، كيوي ، نارنگي از هر كدوم سه كيلو و يك كاهو و يك كيلو گوجه فرنگي . سفارش داد اومد بيرون . يه طوري نگاش مي كرد . نمي فهميد از روي محبت يا دلسوزي .
-دلم برات تنگ شده بود.
- منم
- خانه داري مي كني ؟
- اي ( مسخره اش مي كرد ؟)
- خونت اين طرفهاست ؟ كمك نمي خواي ؟
- سركار نمي ري ؟
- مزاحمم ؟
- نه نه اصلا
خانوم مبوه هاتون حاضره .
- حساب كن اومدم . تو كاري نداري ؟
- نه
- خوشحال شدم . خداحافظ
- خداحافظ
خداحافظي كرد و ديد كه صورت اون عين علامت تعجب كش اومد . بارها رو گذاشت تو ماشين و اومد خونه . از زيربرف پاك كن كاغذ رو برداشت . بالاخره ديده بودش . اما چرا امروز . با اين حال و روز نذار .تلفن رو برداشت . زنگ زد به دوستش . همه چيز رو تعريف كرد . گفت كه مهموني امشب رو بهم بزنه .يه جوري يه بهانه بياره . قطع كرد . كاغد رو ازجيبش درآورد شماره رو گرفت .

Sunday, April 06, 2003

وقتي دست مي كشي روش قشنگ مي فهمي كه چه شكليه ، خيلي شكل پيچيده اي نداره . بگذار برات بگم . نرمه ، نه سفته . يعني هم نرمه هم سفت . يه انحنا ، بعد يه برجستگي ، آره دقيقا همينطوريه . يه ذره كه مي ري بالاتر ، يه گودي است . گود گود كه نه ولي خوبه . دوباره بيا پائين . انحنا رو رد كن . زير برجستگي . برو برو . آهان . اينجا رو اگه بتوني خوب بفهمي ، بقيه اش حله . ببينم ، همه رو بگم ؟ نمي خواي امتحان كني ؟