Friday, August 26, 2005

اينجا هوا آفتابي است
اينجا دوستي نزديک است
اينجا قايق سفيد است
اينجا آب آبي است
اينجا جان جهان است
اينجا اما « هم » کم دارد
اينجا نه فقط کوير و کليد و سماور ندارد
اينجا تو را کم دارد
-------------------
همانجا روبرويش نشسته بود و حلقه حلقه موهاي خيسش را مي شمرد
« حواست کجاست؟»
و آنجا خدا لبخند را آفريد.
--------------------
بوي رازقي او را برد تا مرز قبور
بوي شمعداني تا سطح موزاييک
بوي خاک تا پيشاني مادر
بوي آب تا مرز بلوغ
بوي نسترن تا مهرماه ۵۹
بوي توت تا دلهره
بوي او تا باور تخيل
-----------------------
گاهي هم صبحها با صداي روشن بيداري بيدار مي شوي
همان که خورشيد از لايه پنجره عبور مي دهد
گاهي هم از صداي نفسي بيدار مي شوي
همان که تو را پس مي زند تا اقرار تنهايي
يک روز هم بيدار مي شوي از هيچ
-----------------------
همه خوابهايت را ننويس
آنهايي که ترا تا پرييشاني تارکوفسکي مي کشاند را بنويس
آنهايي که لحظات بي نظيرت را تکراري مي کند
بسوزان ، بميران ،
بوي دست خدا مي دهد اين يادآوري لحظات ناب از پس خوابهاي نسياني

Monday, August 22, 2005

دلم تنگ مي شه
بعد يه ماهي نارنجي توش وول مي خوره
اينقدر مي خوره که دلش درد مي گيره
دردي که تا ته تيغش مي ره
بعد جاي تيغش مي سوزه
اينقدر بدجور که جاش مي مونه
اينقدر مي مونه که بيرونش کنم
اينقدر بيرونش مي مونه که دلم تنگ شه
اينقدر دلم تنگ مي شه که
دلم تنگ مي شه