Tuesday, February 05, 2008

نوشتن آدمها وقتی که در ذهن خلاق راوی ساخته و پرداخته نمی شوند و درست از روی یک شخصیت واقعی کپی می شوند یک جور غیبت است. همان غیبتی که حال راوی را بهم می زند اما وقتی روی کاغد راوی از هزارتوی ذهنش با هزار اسم مستعار قلم می خورد و خارج می شود، شکل و شمایل دیگری پیدا می کند و دل راوی تکان نمی خورد که هیچ ، خنک هم می شود.

اولین کاری که راوی می کند پیدا کردن یک اسم بدرد بخور است برای شخصیتش. راوی قصد داشت اسم شخصیت را آقای « الف » بگذارد که اول اسم قهرمانش می باشد. اما راوی به خواننده اش که کمی فکر می کند می بیند که « الف »‌ بیشتر به آدمی باریک و بلند می خورد تا قهرمان داستانش. قهرمان راوی گرد و قلمبه است، بلند نیست و شکم دارد بیشتر شبیه به « ج » که شبیه به بالا تنه قهرمان می باشد. کله اش بیشتر شبیه به « هه » دو چشم می باشد. که راوی هر چه کرد نتوانست تنها تایپش کند و برای همین یک « ه » اضافه کرد به تهش. پاهای آقای « هج»‌ به علت سن بالا باریک شده و تا وقتی صاف است شبیه به «‌م» است و وقتی خم می شود شبیه به « می »‌ می شود. همینطور که راوی از خلاقیت خود کیف کرده بود اسم قهرمانش را آقای هجمی گذاشت. راوی از اسم قهرمانش خوشحال نیست چون با گرد و قلمبه بیشتر کیف می کند تا «‌هجمی »‌ اما راوی ناگهان تصمیم می گیرد که به خواننده اعتماد کند و پاهای قهرمانش را قلم کند و فقط از صورت قهرمان حرف بزند. آقای « هه ».

موقع صبحانه وقتی آقای «‌هه »‌ لقمه نان و پنیر و پینات باتر را گذاشت توی دهانش، چشمهایش را بست ،‌خیلی آرام. به آرامی وقتی که کسی به نیت چرت شیرین چشم هایش را روی هم می گذارد. اینجا راوی برای توصیف حالت آقای «‌هه » دچار مشکل می شود. از خواننده می خواهد که گردنش را کمی به عقب خم کند و به مدت کشیدن یک نفس آرام و عمیق چشمهایش را روی هم بگذارد. آقای « هه » لقمه را در دهانش گذاشت و بعد چشمهایش را بست،‌خیلی آرام و در همان حال گفت:‌مممممممم. یک مممممممم طولانی و اروتیک . چشمهایش را به همان آرامی که بسته بود باز کرد و به صورت زن جوان لبخند زد و دست برد طرف ساندویچش که لقمه بعدی را نوش جان کند.

آقای « هه » بیش از حد معمول چشمهایش را روی هم می گذارد. وقتی همکار آقای « هه » از او یک سوال تخصصی می کند،‌ آقای « هه » چشمهایش را به آرامی روی هم می گذارد. لبهایش را کمی رو به بیرون می دهد و بعد چشمهایش را به همان آرامی از روی هم بر می دارد و آرام و شمرده به سوال همکارش پاسخ می دهد. وقتی آقای «‌هه » با دوستانش برای شام بیرون می رود. عینکش را از جیب بغلش در می آورد و چشمهایش را آرام روی هم می گذارد و وقتی عینک را به چشم زد،‌آنها را آرام از روی هم بر می دارد. وقتی برای آقای «‌ هه » شراب می ریزند. چشمهایش را آرام روی هم می گذارد و گیلاس شراب را نزدیک بینی اش می برد و بعد کمی مژه هایش را از هم بر می دارد و دوباره چشم روی هم می گذارد و یک قلپ کوچک شراب می خورد و تا وقتی آن را کامل مزه مزه نکرده چشم باز نمی کند، حتی وقتی سوییچ ماشین را می چرخاند برای چند ثانیه چشم بر هم می گذارد و می گوید ممممممممم. زن جوان به طعنه از آقای «‌هه » می پرسد که آیا موقع بوسیدن هم چشمهایش را می بنند. آقای « هه » می گوید برای هر چه که لذتش باید در ذهنش بماند چشمهایش را می بندد. راوی تصمیم گرفت از میزش بلند شود و یقه گرد آقای «‌هه » را بگیرد و یک مشت حواله اش کند. اما چون هیچ دلیل قانع کننده ای برای خشم خودش پیدا نکرد پشت میزش نشست و نا خودآگاه شروع به تمرین کرد. چشمهایش را بست به اندازه یک نفس آرام و عمیق و بعد نفس را بیرون داد و گفت ممممممم. راوی حالش از خودش بهم خورد. احساس کرد که شبیه به آقای «‌ج »‌شده است.

آقای «‌ج »‌ روی مبل که می نشیند کامل در آن فرو می رود. برای همین از خانه راوی که می رود. راوی مجبور می شود تمام تشکچه های مبل را بلند کند و آنقدر بهشان مشت و لگد بزند تا صاف و صوف شوند. آقای «‌ج »‌ روی گوشه سمت راست مبل ولو می شود و برای برداشتن گیلاس شرابش چشمهایش را هم می گذارد و دست چپش را فرو می کند توی مبل و دست راستش را دراز می کند سمت گیلاس شراب. راوی همیشه نگران است که دست آقای «‌ج»‌با چشمهای بسته خطا برود. آقای «‌ ج»‌ اکثرا دست به سینه می نشیند. از آنجایی که برای مدت طولانی دست به سینه نشستن کار سختی است ، شکم آقای «‌ج »‌ گرد و قلمبه است. آنقدر قلمبه است که آقای «‌ج » دستهایش را همیشه روی آن می گذارد. آقای «‌ ج »‌ از کشوری می آید که مردمانش همه شادند و می رقصند. به همین دلیل یا دلیل دیگری آقای « ج » رقاص ماهری است. آقای «‌ج »‌ در جواب زن جوان می گوید که موقع رقص هم چشمهایش را می بندد. زن جوان به مزاح اضافه می کند « و موقع خواب». آقای «‌ج » تصدیق می کند و زن جوان ریسه می رود. چشمهای آقای «‌ ج » یک جور خاصی می شود و به زن جوان چیزی زمزمه می کند. با این حساب آقای « هه » بیشتر عمر خودش را با چشمهای بسته می گذراند. روای دلش می خواهد بلند شود و چشمهای آقای « هه »‌ را از روی صورت زن جوان بدزدد. آقای «‌ج »‌ پیراهنهای رنگی و راحتی می پوشد که یقه گرد دارند. درست بالای گردی شکم آقای «‌ج » یک تو رفتگی است و بالای آن سینه های آقای «‌ج »‌ قرار دارد. دو تا سینه قلمبه و گرد و نوک تیز شبیه به سینه دختران جوان افریقایی که سینه بند نمی بندند. راوی از دیدن سینه های آقای «‌ج » دلش بهم می خورد. آقای «‌ج » به سینه های زن جوان اشاره می کند. زن جوان کمی سرخ می شود و سرش را پایین می برد و خرده نان تست را از روی یقه باز لباسش بر می دارد. آقای «‌ج » دوباره چیزی می گوید و اینبار خودش ریسه می رود. زن جوان قلپ آخر قهوه اش را سر می کشد و صندلی اش را به عقب هل می دهد و بلند می شود. آقای «‌ج »‌ از زن جوان می پرسد که آیا از شوخی او ناراحت شده است. زن جوان به احترام لبخند می زند و می رود. آقای « هه »‌ به عقب صندلی اش تکیه می زند. دسته لیوان را می چرخاند ، چشمهایش را آرام روی هم می گذارد. قلپی از قهوه می نوشد و می گوید مممممممم و طولانی تر از قبل چشمهایش را بسته نگه می دارد.

آقای «‌هه » موهایش را کوتاه نگه می دارد. ریش می گذارد و سبیلش را می تراشد. پوست صورتش تیره است و موهای ریش و سرش را همیشه رنگ می کند. آقای « هه »‌ عاشق بحث های فلسفی آبکی است. زن جوان با انگشت کوچکش موهای پشت گوشش را عقب می دهد و به بحث ادامه می دهد. آقای «‌هه » همچنان با چشمهایی که آرام بسته و باز می شوند به بحث ادامه می دهد و همه جملاتش در تایید صحبتهای زن جوان است. راوی دلش می خواست پاهای قهرمانش را شتاب زده قلم نکرده بود تا تصویرش را در حمام با یک کله گرد و خیس و شکم گند و پاهای لاغر کامل تصویر می کرد. راوی باز حالش بهم می خورد و به ادامه بحث گوش می دهد. آقای «‌ج »‌ اصرار دارد که سن ملاک نیست و راوی می شنود که زن جوان به طعنه و لحنی خشن می گوید پس چرا نمی روید عاشق یک زن نود و چند ساله شوید که سی سال از شما پیر تر است. راوی پشیمان است که به تصویر حمام اصل مکالمه را از دست داده است. اما چهره آقای «‌ج»‌ کمی تغییر کرده است. چشمهایش را نمی بندد و مدتی آنها را خشک روی راوی می اندازد. راوی نمی خواهد قاضی باشد اما پنهانی به زن جوان لبخند می زند.

زن جوان سرخوش مکالمه را برای دوستانش تعریف می کند. آقای «‌ج »‌ در اتاق کارش آرام به صندلی اش تکیه داده و بلند بلند رادیو گوش می دهد. زن جوان وارد اتاق کار آقای « ج »‌ می شود. آقای « ج » صندلی روبرویی را جلو می کشد و به زن جوان تعارف می کند. حرکت سر زن جوان نشان می دهد که عجله دارد و می خواهد برود. آقای « ج»‌ بعد از اینکه چشمهایش را آرام روی هم می گذارد و دوباره باز می کند به سوال زن جوان پاسخ می دهد و دستش را آرام روی دست زن جوان می گذارد. باز راوی حالش بهم می خورد و باز پشیمان است که یک مشت حواله صورت آقای « ج » نکرده است.

آقای « ج »‌ پاهایش را در یک نقطه ثابت نگه می دارد، دستهایش را از هم باز می کند و با کپلهایش یک دایره می زند و بعد چشمهایش را آرام باز می کند و به زن جوان خیره می شود. دستهایش را از هم باز می کند و کف دستهایش را رو به زن می گیرد. زن یک پا به عقب بر می دارد. آقای «‌ج»‌ لبخند می زند، چشمهایش را آرام روی هم می گذارد و دوباره کپلهایش را به رقص در می آورد. زن جوان رو به راوی می کند و نخودی می خندد. راوی قلم و خودکارش را در می آورد تا آقای «‌هه » را بنویسد. جز دو شخصیت مهمان همه چیز به آهستگی همیشه تکرار می شود. زن جوان سر به سر آقای «‌هه » می گذارد اما آقای «‌ج » آهسته دستش را روی رانهای زن می کشد. عینکش را از جیب کتش در می آورد و شراب سفارش می دهد. به تعداد همه حرکتهایش چشمهایش را به آرامی هم می گذارد. آقای « ج » فاتحانه از روزش می گوید و به هر حرکت شانه های گردش را به جلو خم می کند. راوی حالش بهم می خورد و خیره به سرخی شراب آن را با چشمهای باز سر می کشد. آقای « ج» مشتهایش را گره می کند و روی میز مقابل خود قرار می دهد و قهقهه زنان سرش را روی آنها می گذارد. زن جوان دستمالش را روی پاهایش می گذارد و به مهمانها لبخند می زند. راوی آقای «‌ج » را تا توالت دنبال می کند،‌ از پشت آقای‌ «‌ج » را می بیند که کارش را تمام می کند. راوی از حرکت آخر آقای « ج » حالش بهم می خورد. معلوم نمی شود که آقای «‌ج » با چشمهای باز یا بسته خودش را راحت می کند. قهرمان راوی به همین شکل نوشته می شود.

راوی از تاثیر مستقیم هرمونهایش برقلمش رنج می برد. برای همین آقای هجمی دو شخصیتی می شود. بعضی روزها راوی از آقای هجمی یک «ج » بزرگ می بیند و از حس گرمای حضور او رنج می برد. روزهایی هستند که راوی آقای « هه » را به سادگی و مهربانی دوست دارد. راوی از ترس منتقدین ادبی آینده خود رنج می برد و برای همین آقای آقای «‌ج»‌ برای همیشه یک راز باقی می ماند. راوی داستان آقای «‌هه » را به صورت یک ستون فکاهی در مجله های دوزاری چاپ می کند. راوی فکر می کند که اگر می شد یک بار آقای « هه » را به رختخواب زن جوان بکشاند، داستانش را حتی به سینمای فرانسه می فروخت. اما راوی از ظاهربینی هم رنج می برد. راوی یک نامه اداری و رسمی می نویسد و از آقای «‌هه »‌ کتاب اش را پس می خواهد. راوی با این کار در جهت یک شخصیتی کردن قهرمانش بر می آید.