Saturday, February 15, 2003

دوباره كلاغها درخوابم بودند .
تو هم بودي . او هم بود .
آن پسرك گنده و خنگ كه ترحم مرا بر مي انگيخت و صادقانه به من گفت مي دانم كه عاشقت شده ام
دوستانم بودند
من سوار بر ماشين . مسابقه بر سر سرعت بود و من تمام مسير دستم را زير چرخ پنچر شده اي گرفته بودم تا به زمين نخورد ....
نه اينقدر هم فضا مجهول نبود اينطور بود :
خواب ديدم .
*
با كه اصلا يادم نيست ولي يه آقايي بود كه مو هم نداشت صحبت مي كردم و به اصرار بهش مي گفتم كه خانمي ديده ام ميان سال بدرد شما مي خورد و مدام خودم مي رفتم و به آن خانم كه چشمان آبي داشت نگاه مي كردم و بر مي گشتم و با اطمينان بيشتري آقا را به پيوند دعوت مي كردم
**
بعد يه جاي ديگه بودم . شلوغ بود . پدرو مادرم در رثاي آقاي .... گريه مي كردند . مردي كه سالها مبارزه كرد و ظاهرا مرده بود و من دائم مي پرسيدم خودش مرد يا كشتندش ؟
***
يه جاي شلوغ بودم .يه فروشگاه به آن خانم چشم آبي نگاه مي كردم كه مشتري ها يش را هدايت مي كرد . پسر گنده و چاق كه انگار عقب مونده بود و لباس تميزي تنش كرده بودند . نه عقب مونده نبود . عجيب بود . با من حرف مي زد و همون موقع تصويري از جلوي چشم من گذشت انگار كه برايم گذشته او را تعريف مي كردند . پسر به سمت پنجره رفت و خودش را پرت كرد پائين و سنگين و بم خورد زمين . مغرش متلاشي شد ولي زنده بود . برگشتم نگاهش كردم و گفت من اصلا چيزي يادم نيست . نصف صورتش له شده بود . به من گفت من مي دانم كه از تو خوشم آمده و من فقط سعي مي كردم كه او پنجره را نبيند انگار به من گفته بودند كه خودش را پرت خواهد كرد . و درپاسخ ابراز علاقه اش گيج و گنگ ايستاده بودم
****
سوار ماشين بودم .مسابقه سرعت بود و چرا با تاخير حركت كردم ؟ نمي دونم . يه پژو ازم جلو زد ومن عقب مي موندم . يه جا همه توقف كردند و دوباره حركت اما اينبار هم كه خيلي تند مي رفتم چرخ جلوي ماشينم تركيد و من تمام مسير تا توقف گاه بعدي يه دستم رو زير چرخ گرفته بودم كه برود . برود . مي خواستم برنده شم .
*****
دوباره با پسر خنگ بودم . يكهو صحنه عوض شد من پاي تلفن داشتم با كسي حرف مي زدم . دوستم كنارم بود و با من شوخي مي كرد ومي خنديد . آمده بود مرا ببرد گردش . رفتيم يه جاي عجيبي بود سوار اتوبوس شديم و از اتوبوس با عجله و سرخوش پريديم بيرون . بليت نداده بوديم . اصرار كردم و رفتيم دو تا 25 توماني به راننده داديم . و مي دويديم و...

Friday, February 14, 2003

وقتي از ديگران بيشتر از خدا مي ترسم به دو چيز فكر مي كنم :
1- خدا نيست
2- جهنم هست

Monday, February 10, 2003

يه وبلاگ بي سرو صدا و خوب پيدا كردم

Sunday, February 09, 2003

چرا اين گير مي كنه ؟

درحياطي بزرگ شبيه به حياط مدرسه قديمي .
چندين كلاغ خرده هاي خوراكي به جامانده از بچه ها را مي خوردند .
آرام آرام به آنها نزديك شد .
دست در كيفش بردو سيب را بيرون آورد .
نزديك تر شد و به كلاغها كه از گوشه چشم او را مي پائيدند تعارف كرد .
كلاغها با ولع بيشتر سفره خود را ميهمان بودند .
اصرار فايده نداشت
نشست به سيب گاز زد .
كلاغها بالاي سرش بودند
به سرش نوك مي زدند
تكه تكه . يكي پس از ديگري
گريه مي كرد و دربغض سنگي كه درگلويش بود سيب را فرو مي خورد
او از دور آمد
دستي تكان داد و چرخي زد و دور شد
كاسه سر او را ديد كه خالي است و درقاب جمجمه اش يك گلابي است
به خود آمد
كلاغها رفته بودند آنطرفتر آرام گرفته بودند
دستش را با ترس بالا برد
خالي جمجمه اش را حس كرد
سيب دندان زده را در قاب جمجمه اش نهاد
كلاغها گوشه دامنش را با منقارشان مي كشيدند
و شادمانه او را هدايت مي كردند
تا ....
تا پاي درخت گلابي .