Sunday, February 09, 2003

درحياطي بزرگ شبيه به حياط مدرسه قديمي .
چندين كلاغ خرده هاي خوراكي به جامانده از بچه ها را مي خوردند .
آرام آرام به آنها نزديك شد .
دست در كيفش بردو سيب را بيرون آورد .
نزديك تر شد و به كلاغها كه از گوشه چشم او را مي پائيدند تعارف كرد .
كلاغها با ولع بيشتر سفره خود را ميهمان بودند .
اصرار فايده نداشت
نشست به سيب گاز زد .
كلاغها بالاي سرش بودند
به سرش نوك مي زدند
تكه تكه . يكي پس از ديگري
گريه مي كرد و دربغض سنگي كه درگلويش بود سيب را فرو مي خورد
او از دور آمد
دستي تكان داد و چرخي زد و دور شد
كاسه سر او را ديد كه خالي است و درقاب جمجمه اش يك گلابي است
به خود آمد
كلاغها رفته بودند آنطرفتر آرام گرفته بودند
دستش را با ترس بالا برد
خالي جمجمه اش را حس كرد
سيب دندان زده را در قاب جمجمه اش نهاد
كلاغها گوشه دامنش را با منقارشان مي كشيدند
و شادمانه او را هدايت مي كردند
تا ....
تا پاي درخت گلابي .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home