Thursday, June 09, 2005

من حس خوبي نداشتم، چيزي شبيه به خوش نداشتن. آره من خوش نداشتم. کمي بي اعتنايي و بعد هم کنايه و گوشه. هيچ کس جواب منو نمي داد. من چند بار سوال کردم اما کسي نمي شنيد. همه سرگرم، عجيب سرگرم سفره رنگين بودند. من اضطراب داشتم. اضطراب يک امتحان، چيزي شبيه به اون . اون يکي با خنده از شوخي هايش با فروشنده سر دزاشيب مي گفت. اون آقاهه يک عينک سياه کلفت زده بود. عينک قديمي و زشت. توي اتاقم دنبال سوئيچ ماشين مي گشتم که اومد توي اتاق و سر صحبت را باز کرد. وقتي برگشتم همه سوار ميني بوس شده بودند. همه دست به يکي . من سوار نشدم . يعني کسي نگذاشت که سوار بشم . حتي دخترک از ته دل مي خنديد از راه رسيده و نرسيده کلي خودش را در دل آنها جا کرده بود. شايدم همه قبول داشتند که روز اوست و بايد مرکز توجه باشد. ميني بوس راه نمي افتاد. انگار که همه جا يخ زده باشد. اين من بودم که به دنبال نمي دانم چي رفتم و با يک چيزي شبيه به پارو يا شايدم بيل آمدم و حتي آن ماده شيميايي را هم آورده بودم . ريختم روي زمين و به اشاره اي همه يخها آب شدند. همه سوار شدند. درست لحظه اي که بايد دستم را مي بردم طرف دستگيره در که خودم را از پله بلند ميني بوس بالا بکشم، در را بستند. شايد هم بعضي هاشون مي خنديدند. نه ، واقعا مي خنديدند. از آن خنده هاي سرد و بي روح ، از آنها که تو را غرق نگراني و تنهايي و آنها را غرق شادي مي کند. من به دنبال ميني بوس مي دويدم. يک کابل سخت و محکم فلزي به دم ميني بوس آويزان بود. شايدم هم همان لحظه اضافه شد. من سخت آن را گرفتم و ميني بوس را حتي شايد يک دور چرخاندم . عين پهلوان ها، عين معرکه گيرها. ميني بوس نيم دوري زد و برگشت توي خيابان اصلي . مي خواستم که سر کابل را دور يک چيزي ، يک چيز گنده وسنگين بچرخانم شايد ميني بوس را نگه دارد. اما در يک لحظه کوچک خيابان کمي شلوغ شد و بعد صداي بوق چند ماشين و بعد ديدم که ميني بوس سر پيچ گم شد. رفت توي همان خيابان، هماني که شبيه به خيابان اصلي آن شهرستان است . و من هنوز حس خودم را نمي فهمم. شايد هم چون بروي خودم نياوردم همه حسم در آن لحظه فراموش شد. گم شد. من نشسته بودم و مي ديدم که چقدر او زيبا شده . براي کسي تعريفش مي کردم و او هم تاکيد مي کرد. آره برادرم بود، کوچک تره با يک کت و شلوار شيک و تر و تميز و بزرگ تره با يک تي شرت رنگي و شاد. من هنوز از ميني بوس جا مونده بودم . تلفن راهرو دانشگاه کار نمي کرد، شايدم دستشويي دانشگاه خيلي شلوغ بود. وقتي هر لحظه اش را مي نويسم يادم مي آيد که همه خواب يعني چه ، چون تصوير زن شکل گرفت و يادم آمد که همه اينها از گور او بلند مي شود و کنايه اي که ديشب زد. کنايه به درست همان چيزي که همه شب با هزار تمثيل و قيافه زشت و عوضي در خواب من شکل گرفت. حالا قشنگ مي دانم که آن کنايه اول خواب، آن بي اعتنايي جمعي، حضور آدم بزرگ کودکي ام با عينک سياه کلفت، زني که اصلا در دزاشيب زندگي نمي کند، هم کلاسي که براي کمک مي آيد اما هميشه دير است، جاماندن از ميني بوس و اين بار نگاه کردن به تک تک سرنشينان ، هيچ کدام بي دليل سوار نشده بودند و من بايد يادم باشد که من اصلا مي خواستم که با ماشين بروم . حتي اگر دوباره سراسر مسير خيابان خوابها را پرواز کنم و زير پل که مي پرم ناگهان دلم هري بريزد.

* يادم باشد که حافظه من از جنس خواب است .