Monday, February 26, 2007

در جواب برای روحی که حساس شده و به هر بهانه عین ابر بهار گریه صاحبش در می یاد به یک توصیف رسیده، می گه: روح عین بادکنک می مونه. بزرگ که می شه ، نازک تر می شه. اما در عوض خیلی هم بالاتر می ره.
در جواب اینکه چرا عاشق نشده هم می گه: دوست داشتن عین سکس می مونه با همه می شه داشت. اما عشق ، ارگاسمه با بقیه اش. از بوسه اش تا نوازش موهاش و تا بقیه اش و تا ارگاسمش و تا بغل آخرش و بازی کردن با طره موی بغل گوشش و... عین همه اش با هم می مونه.
وقتی گیر می دم بهش که خوب این تعریف تو از عشق. اما چرا تا حالا عاشق نشدی؟
می گه: همه اش عین قطاری می مونه برام که سوارشم و سوارشی و همه سوار می شن و پیاده. اون حس رو می شناسی که دلت می خواد دست ببری حتی شده اتفاقی دستت بخوره به موهای غریبه. عین همون حس. اما دست دراز نمی کنی که . چون غلط و درستش رو نمی دونی. اگه هم غلط نداره. اما می گذری. ذهنت هم می گذره. یکی دیگه هم تازه ممکنه سوار شه. بازم می گذری و ذهنت هم می گذره. اما همش منتظری که توی یکی از ایستگاههایی که معلوم نیست چند تاش مونده یکی سوار شه. یکی که دست می زنی به موهاش بدون هیچ دلواپسی.
همه هم که بگن آقا جان بالاخره ایستگاه آخری هست، بجنب دیگه، بچسب به همین طره بغلی. یک کمی که شریک دلواپسی شون شدی. بعد، دچار اون لذت بیمارگونه ای می شی که دستات رو توی جیبات نگه می داره. حتی اگه ایستگاه بعدی، ایستگاه آخر باشه.
چیه باز قهرمان شدی؟‌
حالا سوال آخر رو ازش بکن. بگو عاشق دوستات شدی؟ عاشق من چی ‌؟
‌ می گه : همون قد. به قد همون غریبه که سوار شد و همون قدر که ذهن معطل شد که بگذره. بعد هر کی میله خودش رو سفت چسبید. تا غریبه بعدی کی باشه.

هزار بار گفتم که بعد از پنج سالگی هیچ وقت « بله » گفتن آسون نشد. اگه که این محسن خان نامجو و ترنجش بگذاره که می چسبم به زندگی. اولین کاری که می کنم اینه که پنج سالم می شه و زن این آقاهه می شم. دلم خواست که دنیام شبیه به این فیلم ها بود. حوصله ندارم توصیفش کنم. همین که الان تو مغزمه. کاش آسون می شدم. از همین ها که خونه و ماشین و کار و بچه و عشق و بعد دعوا و مکافات و همه اش به قواره یک ساعت و نیم حل و فصل . عاشقیم هم آسون می شد. به این دختره می گم که باید با ترسش روبرو شه. حالا چه خوب شه، چه نشه. اما خودم نمی تونم. فقط می تونم هی ترنج گوش کنم و گریه کنم. از عشق همین قدش رو بلدم. یادته هستی هی می گفتم خوش به حالت؟ هیچ صورتی نیست که این حس و مس رو ببندم بیخ نافش. اصلا هم اینطور نیست که بهش فکر نکردم. به همه اش فکر کردم. به همه شون فکر کردم. یکی از یکی کوتوله تر. اما بدبخت محبتم. هی همه رو لیست کردم. بعد حالم بهم خورد . یاده مشقام می افتم. همیشه گوشه اش لوله بود. دفتر محکمه رو هم چند بار گذاشتم زیر دستم. آخرش که همه اش رو تمیز تموم کردم. دفتر رو برداشتم دیدم زیرش به چه گنده گی تا خورده. کلیپس ها هم بی خود بود. نشد دیگه. حالا ترس رو می گم. همین فراره رو می گم. آخه عشق نیست. دلتنگی هم هست. راه حلشه که بوی عشق می ده. از این آسون تر نمی تونم بنویسم. اما به تکرار می افتم که اصلش رو نگم. یک چیزی با گفتنش ازم کم می شه. می شم شبیه به اونچه که آدمهای بزرگ نیستن. باید نویسنده شم و تو قالب داستان بنویسمش. شاید قایم شم پشت یک لیلایی یا پری یا خاتونی و نرگسی.