Monday, February 26, 2007

هزار بار گفتم که بعد از پنج سالگی هیچ وقت « بله » گفتن آسون نشد. اگه که این محسن خان نامجو و ترنجش بگذاره که می چسبم به زندگی. اولین کاری که می کنم اینه که پنج سالم می شه و زن این آقاهه می شم. دلم خواست که دنیام شبیه به این فیلم ها بود. حوصله ندارم توصیفش کنم. همین که الان تو مغزمه. کاش آسون می شدم. از همین ها که خونه و ماشین و کار و بچه و عشق و بعد دعوا و مکافات و همه اش به قواره یک ساعت و نیم حل و فصل . عاشقیم هم آسون می شد. به این دختره می گم که باید با ترسش روبرو شه. حالا چه خوب شه، چه نشه. اما خودم نمی تونم. فقط می تونم هی ترنج گوش کنم و گریه کنم. از عشق همین قدش رو بلدم. یادته هستی هی می گفتم خوش به حالت؟ هیچ صورتی نیست که این حس و مس رو ببندم بیخ نافش. اصلا هم اینطور نیست که بهش فکر نکردم. به همه اش فکر کردم. به همه شون فکر کردم. یکی از یکی کوتوله تر. اما بدبخت محبتم. هی همه رو لیست کردم. بعد حالم بهم خورد . یاده مشقام می افتم. همیشه گوشه اش لوله بود. دفتر محکمه رو هم چند بار گذاشتم زیر دستم. آخرش که همه اش رو تمیز تموم کردم. دفتر رو برداشتم دیدم زیرش به چه گنده گی تا خورده. کلیپس ها هم بی خود بود. نشد دیگه. حالا ترس رو می گم. همین فراره رو می گم. آخه عشق نیست. دلتنگی هم هست. راه حلشه که بوی عشق می ده. از این آسون تر نمی تونم بنویسم. اما به تکرار می افتم که اصلش رو نگم. یک چیزی با گفتنش ازم کم می شه. می شم شبیه به اونچه که آدمهای بزرگ نیستن. باید نویسنده شم و تو قالب داستان بنویسمش. شاید قایم شم پشت یک لیلایی یا پری یا خاتونی و نرگسی.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home