امروز سه شنبه است. تقریبا بد قواره ترین روز دنیا از نگاه هر کس که در این تعریف هفت روز و سی روز و سیصد و شصت و پنج روز زندگی می کند. کاریش می شود کرد. اما من نکردم. دلم می خواست ساعت هم نمی بستم. زندگی به قد و قواره یک افسانه می کردم و باکی ام نبود از هیچ. اما اجدادمان زیستن در یک کلبه جنگلی و خوراک ماهی را چنان شرافتمندانه به گه کشیدند که امروز افسانه زیستن من خود یک تجمل است. تو هم برای همین لوله می فروشی انگار. افسانه من و تو از بیخ کارش خراب است. مگر ویلایی جایی از مازاد درآمدت بخری. امروز یک ژاکت نارنجی پوشیده ام که بیشتر بوی نارنج می دهد تا پرتقال. دلم حتی کمی گرفت که زیرش بلوز قهوه ای پوشیدم از ترس سرما نه سفید. سه شنبه ها کلا بد قواره است، اما نازنین. چون راه هر امیدی را می بندد. نه به سفیدی آخرین روز هفته و نه به رخوت و افسردگی آخرین روز تعطیلی. شاید همینش خوب است. راه هر خرافه و باور را می بندد. بی حکمت نیست. یعنی من بی حکمتش را دوست ندارم. ما از آن لشگر جا ماندیم که به قلمش نان گزید و به قلمویش گوش برید. همه جوره !
* تکه ای از مجموعه ایمیل های سالار و من.
Tuesday, February 06, 2007
Previous Posts
- دلاور جان! اینکه مرده بودم یا زنده شدم ، گریه بودم...
- سالاری و اسرار دانی کلی برای خودت عمو، که همون شب ...
- گله ای به باران نیست که می بارد و می شوید همه نقاش...
- به قول یارعلی: الکییییییییییدوباره بگم که گلوم چرک...
- Free Hug
- اولش گفتم سلام یا نه، نمی دونم. اما ماجراش طولانیه...
- بالشم رو می ذارم توی کوله پشتی ام و کوله پشتی ام ر...
- شانه هایش را عقب داده بود ، دو تا آرنجش روی میز و ...
- *کاش شعر می گفتم و در شعرم قاب پنجره خیره می شده ب...
- ناز نفس خانوم دریا!http://www.darya-dadvar.com/بری...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home