Friday, January 26, 2007

دلاور جان! اینکه مرده بودم یا زنده شدم ، گریه بودم یا خنده شدم بماند برای مولامون. اما دولت عشق آمد و من، دولت پاینده شدم. هر هفته بعد از حمام کلاس رقص سماع می روند، اما من همین یک حرکت را بلدم و کلی هم با همه آهنگ های دنیا جورش جوره. همچین چیزی را با تبلیغهای تلویزیونی یا بپر اینور و اونور دیوار مقایسه نمی کنم به مولا. اما این خیلی آسونه که از صبح شفق چشمات را باز کنی و دست و پات رو کش بدی و بگی دام منم دانه منم کعبه و بتخانه منم. حتی یادم هست که به هیبت لات بود یا منات و شاید همان عزی در آمدم و همانطور سیخ سیخ رو به آینه ایستادم و ریشم را زدم. خدای ما هر چه بیشتر در تاریخ من فرو می رود مرد تر هم می شود. خدای ما اون اولها ریش داشت. این لحنمان هم از همان موقع بهمان مانده. اساطیرمان هم دلاور، سالار، خاتون و نرگسی. فرق نرگسی و خاتون هم «این» هواست. خاتون جوانی هایش سالی یک بار می زایید یا سر زا می رفت. اما نرگسی سر زا هم اگر می رفت. تب می کرد. روی پیشانی اش عرق می نشست و سرخ می شد و تارهای مویش روی پیشانی اش بهم می چسبید. با خاتون «‌آنی » است. خاتون کرباس هم که به تن کند شیک است. تمیز است. همیشه یک ذره پول گوشه چهارقدش تا خورده ، شعر مرقوم می کند. نرگسی اما.. نرگسی همیشه هشتش گره نه اش است بس که سرخاب و سفید آب می خرد. اما لپهایش سرخ است. جوان است. همه شان دختران خدای بزرگ اند. درست عین لات و عزی و منات. باید خیلی پایید. مخصوصا نرگسی را. آتشش می زنند آخر. انتقام تمام عشوه گری هایش را باید پس بدهد. می گویم، چرا با کیف می رقصی؟ بذارش اون گوشه. می گه: آقامان دعوا می کند. یک بار زیر دامنش شورت پایش نبود. خاتون دانه است اما نرگسی ناکس دام است. قوس کپلهایش روزگار سیاه می کند کاری هم به سالار و دلاورش ندارد. چشم هم می گذارم و دل می کنم. بعد چشمم هی دو دو می زند ببینم کی می آید و کی می رود. دق کند بهتر است تا دست مردم بیافتد. خاتون بی محلی هم که کند، پیر می شود و با احترام می میرد. حالا از صبح افتاده به دهنمان که دام منم دانه منم کعبه و بتخانه منم. دلاور! این چند خط را می نویسم که گله ای نباشد که چرا سالار با رازدانی اش دل ما را با خود برد.