Saturday, May 27, 2006

درست شبیه به فیلم ها با حالت اغراق آمیزی دستهایش را گرفته بود روبروی صورتش و زل زده بود به کف سیاه و روغنی شان. بعد انگار که می پایید کسی نبیند نگاهی به این ور و آن ور کرد و بعد صاف و سور دستهایش را مالید به دوطرف رانهایش. عرق گرم از گوشه پیشانیش تا قوس ابرو سرید و همان جا جمع شد و رها شد و از شقیقه هایش رفت لای موهایش. صدای عربده آقا رضا ، علی را پرانده بود دور تا دور سوله و تلق تلق اگزوزها را زیر بغل می زد و می دوید طرف حیاط پشتی. هنوز قلبشان تند تند می زد. اگر این امرو نهی ها بویی از ماجرای امروز برده بود الان جنازه شان گوشه حیاط یا شایدم جاده افتاده بود. دلش برای علی می زد. انگار که علی اولی باشد. اگر سر او را اول بزنند. شاید هم شلیک کنند. شاید هم انقدر با لگد توی دلش بزنند تا تمام کند. این قطره دیگر عرق نبود اما با پشت دست کشیدش تا لای موهایش. علی نگاهش نمی کرد. چقدر این بچه قوی شده بود. شاید هم از روی کله خری اش بود. نقشه اش را کشیده بود. توی سرش می زد و خاک هوا می کرد که بچه ام ،‌برادرم ، جانم عمرم را نزنید. کریم لبخند نیش دارش را زد و گفت بجنب دیگه ! اگر علی نبود کریم تا حالا شش بار انگشتش کرده بود. پوستشان کلفت شده بود. علی هم دیگر رگ گردن کلفت نمی کرد. انگار یتیم شده باشند و انگار که زرخرید کریم و آقا رضا شده باشند. شوخی با ماشینها دلش را خنک کرده بود. به علی گفت نکن. می کشندت . اما دلش خنک شده بود. لحظه ای که از لای دو تا ماشین رد شد. لحظه ای که کریم مات و مبهوت چپه کرد و صدای شیرین آژیر مامورها. این سکوت توی گاراژ مشکوک بود. کریم بازنده ؟ و آرام ؟ محال بود. همه جمع کردند و کریم با موهای آب زده و لباس بیرون آمد و دستش را کشید پشتش روی بند سینه بندش « جمع کنید ، تعطیل»‌ . گاراژ خلوت تر شده بود. رفت که پیت روغن ها را « دمپ» کند که دید علی سر جعبه ابزار است. علی ! دوزاریش افتاد. باید تا می شد جمع می کردند. نقشه علی بود. و به عمرش اینقدر او را باور نداشت. دور می چرخید و بالاخره یک انبردست دسته قرمز پیدا کرد. قبل از اینکه بچپاند توی جیب بغل نگاه کرد و دید که یک فکش شکسته . اما نگهش داشت. یک رادیات سر راه بود که با نوک پا سراند زیر شلنگها و رفت توی رختکن. لباس را کفش به پا کند و زد بیرون. از زیر پله ها که رد می شد پاهای آقا رضا را آویزان جلوی صورتش دید، تا سر کج کند پاها کنج شانه اش را گرفتند و آقا رضا سر پایین کرد و گفت ما که رفتیم جمع و جور کنین بزنین زود بیرون. « چشم!»‌ از زیر پله جهید وسط حیاط گاراژ . کاش علی پیدایش شود. اگر جیبهایشان را بگردند. اولین بار بود که از گاراژ دزدی می کردند. علی ترمز بریده بود. اگر کریم بداند که راننده ماشین زرد علی بود حتما علی را می کشت. او را هم می کشت. شاید هم « فیل آپ»‌ ش می کرد. کوله اش را انداخت روی شانه اش و جهید توی انبار. علی هنوز داشت یک کارهایی می کرد. علی! « بریم ،‌بریم » . «‌فکر می کنی کریم بداند؟» . علی بالاخره سرش را بالا کرد و عمیق لبخند زد. درست عین فیلمها اغراق شده خیره شد به نگاه علی و برگشت توی حیاط. رفت توی رختکن . دفتر،‌خودکار بیکش و ژاکت یدکی علی را چپاند توی کوله اش. موقع بیرون رفتن . پوتین آقا رضا جلوی صورتش بود. دستهای زمختش را کشید روی صورتش و تا نزدیک های گردنش و انگار که عرقش را خشک کند کشید روی یقه اش. بعد محکم با چانه اش سرش را بالا گرفت و گفت. چیزی نگفت اما نگاه کرد. نگاهی که معنی اش .. نگاهی که توی فیلمها بهش می گویند هرزه. گذاشت که تمام شود و دید که علی وسط حیاط آرام و مهربان ایستاده است.