Friday, March 21, 2003

آي دنيا دنيا ! چه ها كه نمي كني با من ، با ما
بهت بگم دنياي كوچولو ، بگم دنياي بزرگ ، دنياي آباد ، دنياي ويران !
دنياي سرسبز ، جنگلات كو ؟
دنياي آبي ، آبي آبيات كو ؟
دنياي من ، دنياي ما هيچ مي دوني كه چه خبره ؟
چند ساله كه بهار كه مي ياد ، حجم دعاهاي من عميق تر مي شه .
چند ساله كه آرزوهاي من درهر بهار تكرار مي شه !
دنياي صلح ، دنياي جنگ ، دنياي اينهمه خشونت ، دنياي اينهمه مظلوميت و
دنياي اينهمه اسارت ، اينهمه دربند .
دنياي اينهمه سير ، اينهمه گرسنه .
دنياي اينهمه بي پناهي .
اينهمه عشق و زندگي در برابر اينهمه هاي تو كوچك مي شود .
هر سال كه مي گذرد مي بينم كه تو بيشتر از من به دعاي شب سال نو احتياج داري .
كاش امسال با يك جنگ ديگر تمام روح مرا به ياد تلخي هايت نمي انداختي .
هنوز يادم به زنداني هاي دربند است كه امروز جنگ نابرابري ديگر براه افتاده .
از بهارت مي گويم . از سبزيت . از سلطه نشاط بهاريت بر روحم . اما بگذار بقيه را هم بگويم .

( همه دوستاي وبلاگي ام و غير وبلاگيم . همه و همه سال نو مبارك )

Tuesday, March 18, 2003

چهارشنبه سوري
الان موقعيت يك آدم ميانسال بي روح و دل رو دارم .
نه مثل قديما ، بوته اي . ترقه اي ، بچه هاي همسايه اي و هيجاني
نه مثل چند سال پيش ، برو بچه ها و عالم دانشجويي و شايد جواني . مهماني ها و رفتن به اين باغ و اون خارج شهر و ...
اما امروز، از صبح تا حالا دنبال حمالي و حالا هم جيب خالي و نه دوستي و نه همدلي و نه حتي آجيلي .
به اين مي گن . گند زدي به حال . آينده رو هم بي خيال .

Monday, March 17, 2003

يه صف طويل بود .درست جلوي درب دانشكده . اقلا پانصد نفري توي صف بودند . ما با ماشين از كنارشون عبور كرديم و آخرخيابان كه هم بن بست بود هم پهن دورزديم . پياده شديم داخل شديم . يه حياط كوچك و بعد يك سري پله كه وارد ساختمان مي شد . داخل شديم . من اضطراب داشتم . اما همراهانم به وظيفه خودشون عمل مي كردند . هردو آشنا بودند . اما من از غريبي داشتم مي مردم. يه سالن بزرگ . پر از نيمكت . پراز شاگرد . مستقيما رفتيم ته سالن اون گوشه . هم دور هم درمعرض ديد استاد . من دلخور بودم . اما يادم نيست چرا . به خاطر همراهانم بود يا جو كلاس و يا ترس خودم . جا نبود . بالاخره يه جايي رو در نظر گرفتيم و اومديم بيرون . از يك در ديگر . دري كه به يه خيابان خاكي و باريك كه از وسطش يه جوي آب رد مي شد باز مي شد . كناراون حركت كرديم . من سراغ ماشين رو گرفتم . كسي اعتنايي نكرد.
چند روز بعد دختر عمو رو ديدم . گفت كه به كلاس مي ره . همه هستند . و خيلي خوش مي گذره . كلاه قرمزي هم مي آيد . همه از دستش مي خندند . من همچنان مي ترسيدم .
يادم اومد كه يكي از آن دو آشنايي كه مرا به كلاس برده بود مي آيد . با اضطراب منتظر شدم . آمد . باز هم بدون ماشين . گفت كه ماشين را رد كرده رفته ! نمي فهميدم يعني چه . اينقدر بي دليل مي گفت كه انگار به من اصلا ربطي نداره . كنار همون كوچه باريك و جوي وسطش راه مي رفتيم . من رفتم داخل يك خانه اي . شايد خانه خودم . نه من مالكش نبودم . فقط داخل شدم . بعد سراسيمه بيرون آمدم . آشنا پشت فرمان نشسته بود . شيشه را پائين داد و پريد بيرون . صحنه عجيبي بود . ماشين بدون سرنشين از جلوي چشم من رد شد . و رفت و خورد به يك درخت . رفتم طرفش . چيزيش نشده بود . سوارش شدم و خدا خدا مي كردم به كيفيت سابق باشد .
حالا همه سوار بودند . چقدر دخترك حرف مي زد . چقدر عشوه مي آمد . عقب نشسته بود و من كنار راننده . راننده هم با خونسردي به دنبال خرده فرمايشهاي دختر مي رفت . دستم رو عقب بردم و محكم زدم تو دهن دخترك . نيم نگاهي به عقب كردم و بعد به بقيه . همه به من از زير چشم نگاه مي كردند . مي دونستم كه حركت وحشيانه اي بوده . مخصوصا كه دخترك گريه مي كردو خون از كنار لبش راه افتاده بود . پشت دستم از ضرب دندانهايش تير مي كشيد . فقط گفتم . كارهاي مهم تر دارم .
و او با گريه جوابمو مي داد . حتي جرات نداشت كه از من دلخور باشه يا عصباني . فقط گريه مي كرد . من دلم مي سوخت . ولي برام مهم نبود . بايد خيلي وقت پيش اين كار رو مي كردم . حالا من پشت فرمان بودم . مسير رو مي شناختم . هيچ كس جيك نمي زد . فكر كنم حتي مالك هم شده بودم .