Friday, January 28, 2005

چشمهايت را بايد ببندي تا بفهمي که دقيقا چه حسي دارد. بعد لبهايت را جمع کني و کمي هم برجسته ، درست شبيه به همان اداي بوسيدن ، بعد صورتت را آرام آرام نزديک کني. يک خنکي روشني را روي گونه هايت حس مي کني. اگر بي گدار به آب نزني و آرام آرام لبهايت را به خنکي صيقل يافته نزديک کني و شايدم گاهي چشمهايت را کمکي باز کني و ميزان فاصله ات را با آينه اندازه بگيري ، لبهايت بالاخره به سطح صاف آن مي رسد و بعد لحظه درنگ است و البته که به ميزان تخيلت دوام دارد. بعد چشمهايت را باز مي کني و تالاپي مي افتي در واقعيت تصوير صورت خودت ...اما اينقدر هم پوک يا شايدم پوچ نيست . مدتها تصوير يک بوسه روي آينه دستشويي خلق کرده اي که تخيلت را بارور مي کند.

Sunday, January 23, 2005

اي يقين يافته بازت نمي نهم ....

اينقدر اين جمله اين روزها توي ذهنم تکرار مي شه. چون انگار همه آرامش و شکرانه حسهايي رو که دارم رو بيان مي کنه . اين حس جادويي دوست داشتن و دوست داشته شدن و همه تخيلات و فانتزي هايش . اين حس موفقيت و بدست آوردن آنچه که مي خواهي ..حتي اگر هنوز در راه باشي ، دقيقا ... اين ديدن نزديک ترين هدف که بلندت مي کنه و در غريب ترين خيابان دنيا به رقص در مي ياره.

من خوشحالم

من يکساله که توي ذهنم دوست مي دارم، سفر مي کنم ، مکالمه مي کنم و معاشقه مي کنم .