Saturday, November 23, 2002

چقدر حالم بده ! خدا مي دونه .
اينهمه مقاومت دربرابر موجهاي منفي و اينهمه مقاومت دربرابر نااميدي
درست مثل مراقبت از يك ظرف شيشه اي كه حمل مي كني .
مدام مراقبم . اين ظرف هم سنگين است و هم شكننده .
انگارهيچ كس به اندازه من مراقبش نيست .
حالم بده ! واقعا ازاينكه اينقدر بي پروا با اين ظرف برخورد مي شه حالم بده
من دائم مراقبم و درست درلحظاتي كه دارم سنگيني وشكننده بودنش رو فراموش مي كنم .
يكي پيدا مي شه كه بي پروا اون رو به زمين مي زنه .
من از اينهمه مراقبت خسته مي شم و نتيجه ...
چرا اينقدرامروز سياهه
چرا دوباره تمام انرژي هام تموم شده.
و دوباره اين احساس آمده كه هيچ كس و هيچ چيز نمي تونه درمان اين نا اميدي باشه .
چقدر سعي مي كنم كه برخوردم فعال باشه .
چقدر با انفعال مبارزه مي كنم .
باوركن اين كاررا هرروز و هر روز مي كنم .
درست شدم مثل بچه اي كه هر شب وهرروز كتك مي خوره .
درست همون قدر ترسو و بي پناه شدم .
چرا بابت ظرفي كه خودشان مي شكنند اينقدر با گذشت و درباره اشتباهات من اينقدر بي گذشت ؟
شايد مال ماه آذر است .
چقدريادآوري اون روز پائيزي در آذر 5 سال پيش خودم روسرزنش مي كنم .
آن روز باران مي باريد و سرد بود . آنروز من از ساعت 7 صبح تا ساعت 12 ظهر پياده در بارون قدم زدم و گريستم .
آنروز هيچ كس نبود كه من لحظه كنارش بنشينم و گريه كنم و آرام بگيرم .
ولي آنروز را مبدا تاريخي قرار دادم كه امروز عجيب پشيمانم .
پشيماني . يعني پشيماني . نمي دونم شايد دلم نمي خواهد پشيمان باشم .
دلم مي خواهد از همه تجاربم گذر كنم .
دلم مي خواهد من هم مي توانستم اينقدر نسبت به ظرف شيشه اي بي توجه باشم .
من از مراقبت از روح وجسم ديگران خسته شدم .
من مي خواهم از خودم مراقبت كنم .
و اين بار واقعا نمي خواهم به هيچ رابطه اي پناه ببرم .
من نا اميدم . پس چرا دارم از آينده صحبت مي كنم ؟
چرا نااميدي من هميشه سرشاراز اميد است .
و اين مرا بيشتر مي ترساند .
بايد خودم رو از اون بالا پرت كنم پائين .
دلم مي خواد ضعيف و ترسو شم .
دلم مي خواد به جاي عصبانيت ازدست روزگار ازدست خودم عصباني شم .
دلم مي خواد يه نامه براي روزگار بنويسم و باهاش خداحافظي كنم.
نامه اي كه بعد از مرگم . اشك روزگار رو دربياره .
نامه اي كه بيشتر شبيه به يك روضه طولاني باشه و عجيب اشك بازماندگان رو دربياره .
من واقعا دلم توجه مي خواد و اين توجه رو فقط براي ظرف شيشه اي سنگين و شكننده اي كه حمل مي كنم مي خواهم .
دلم مي خواد به همه اونها و مخصوصا اوني كه اينقدر بي توجه است يادآوري كنم كه دلايل من براي ماندن :
از عشق به مسووليت و از مسووليت به حرمت و از حرمت به آبرو و از آبرو به مصلحت و از مصلحت روزي به بي تفاوتي تبديل خواهد شد .
و اگر جذبه ماندن مي توانداينقدر در دلائل من تغيير ايجاد كند .حتما در من نيز تغييرايجاد خواهد كرد . من دردماي نهان خودم هستم و شايد تغييرات را نمي بينند . اما آنروز كه تك تك اين پيوندها گسسته شد . من يك تغيير حالت داده تدريجي خواهم بود و آنان دربرابر يك تغيير ناگهاني دوباره مرا محكوم خواهند كرد. آنروز من نيز دگرديسي رو تمام و فقط به خود پايان فكر خواهم كرد.

Thursday, November 21, 2002

كي بود به من گفت وبلاگ يك امتياز داره و اون اينه كه مي توني هرچي دلت خواست بنويسي ؟
كجا خوندم كه وبلاگ يه جور روزنامه نگاري جديده ؟
و امروز...
چرا گاو عزيز ناراحت است كه نمي تواند هرچه دلش مي خواهد بنويسد و رضاي عزيز از نفهمي من گله دارد و... من كه آنها را نمي شناسم . و هر چه بگويند من همه تلاشم رو مي كنم كه به اندازه ظرف خودم درك كنم نه بيشتر. مگر تفتيش عقايد به اينجا هم كشانده شده ؟ مگر آزادي بيان دراين جريده هاي شخصي ما هم ممنوع شده؟ مگر سانسورو ترس از قضاوت قضاتي نا عادل به اينجا هم كشيده شده ؟
چرا اصرار داريم بدانيم صاحب فلان وبلاگ كيست و چه كاره است و چند سالش است و چه مي كند وچند تا تجربه خوب و چند تجربه بد دارد . يعني بدون دانستن مشخصات اينچنين و بدون شناخت صاحب اثر نمي شود با اثر ارتباط برقرار كرد .
حضور اينترنت و مواهب آن ( صحبت از مضرات آن نيز هست !) را ناديده مي گيريم . چون ما مردمي هستيم مانوس به زندگي قبيله اي . بايد جايگاه و انتخاب ها و حتي سلائق افراد زير نظر باشد . نمي توانيم هر وبلاگي را ورق بزنيم و از آشنايي با ديدگاهها و نوشته هاي ديگران لذت ببريم . آنچه برايمان خوشايند است را انتخاب كنيم و سليقه صاحبان وبلاگ را برايشان در حريم خودشان محترم بشماريم .
چند بار مي شه از اين وبلاگ به اون وبلاگ تغيير اسم داد تا رد گم كرد ؟ مخصوصا كه دلت بخواهد خوانندگان قديمي ات را حفظ كني .
پس فرار و بستن يك وبلاگ وشروع يك وبلاگ و ...... راه حل درستي نيست . بهتر نيست من به عنوان يك خواننده وبلاگ شاكر باشم كه كسي مرا به حريم نوشته هاي خود دعوت كرده ؟

Monday, November 18, 2002

تفالي ديگر :

دركلاس روزگار.
درس هاي گونه گونه هست :
درس دست يافتن به آب و نان !
درس زيستن كنار اين و آن

درس مهر .
درس قهر.
درس آشنا شدن .
درس با سرشك غم زهم جدا شدن !
در كنار معلمان و درس ها .
دركنار نمره هاي صفرو نمره هاي بيست .
يك معلم بزرگ نيز
در تمام لحظه ها . تمام عمر!
دركلاس هست ودركلاس نيست !
نام اوست : مرگ !
و آنچه را كه درس مي دهد .
" زندگي " است !

تقديم به دوستي كه دل كوچيك وروح بزرگش آزرده شده :( به يادش فال گرفتم . با مجموعه اشعار فريدون مشيري )
دل من دير زماني است كه مي پندارد:
" دوستي " نيز گلي است .
مثل نيلوفر و ناز .
ساقه ترد ظريفي دارد .
بي گمان سنگدل است آنكه روا مي دارد .
جان اين ساقه نازك را
- دانسته -
بيازارد!
در زميني كه ضمير من و توست .
از نخستين ديدار
هر سخن . هر رفتار
دانه هايي است كه مي افشانيم .
برگ و باري است كه مي رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش " مهر" است
گر بدانگونه كه بايست به بار آيد .
زندگي را به دل انگيزترين چهره بيارايد
آنچنان با تو درآميزد اين روح لطيف
كه تمناي وجودت همه او باشد و بس .
بي نيازت سازد . از همه چيزو همه كس .
زندگي . گرمي دل هاي به هم پيوسته ست .
تا درآن دوست نباشد همه درها بسته است .
درضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز
عطر جان پرور عشق
گربه صحراي نهادت نوزيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو كاشت
آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان
خرج مي بايد كرد
رنج مي بايد برد
دوست مي بايد داشت !
با نگاهي كه درآن شوق برآرد فرياد
با سلامي كه درآن نور ببارد لبخند
دست يكديگر را
بفشاريم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از ياري . غمخواري
بسپاريم به هم
بسرائيم آواز بلند:
- شادي روي تو !
اي ديده به ديدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست تازه .
عطر افشان
گلباران باد .
( شعر مال فريدون مشيري است و من شايد فقط به خاطر اين بخش : در زميني كه ضمير من وتوست . ازنخستين ديدار . هر سخن . هر رفتار . دانه هايي است كه مي افشانيم و..)
ومن هميشه مي گفتم دربرابر آنچه مي كاريم مسووليم . )
نظر شخصي : با همه احترام قلبي به شاعر . من مدتهاست كه دنبال دانه هايي كه كاشته ام مي گردم . و مي بينم اونهايي كه مي كاريم . اگر كرمو نباشند وآفت زده نباشند و...اوضاع بهتري دارند تا اونهايي كه به دست باد وباران و ...( روشهاي توليد مثل گياهان تو كتاب علوم چندم بود ؟) كاشته مي شوند. من از دوستي موقعيت مشترك خيلي راضي نيستم . بيشتر دوستي هايي برام مونده كه حداقل موقعيت مشترك و حداكثر همدلي بوده . اصلا چيز خوبي نيست كه دوست آدم هميشه در تجارب آدم سهيم باشد . بهتره در ساختار ذهني به اشتراك رسيد .


Sunday, November 17, 2002

من پشت دستم رو داغ كردم . من ديگه غلط كنم به كسي درباره مشكلاتش حرف بزنم . مدتي خودم روعادت داده بودم كه اصلا سعي نكنم با آدمها حرف بزنم و تا وقتي كه آنها خودشان عميقا دلشان درد دل نخواهد من براشون گوش نشوم و ...آدمها يادشون مي ره كه ازت خواستند باهاشون حرف بزني و بهشون كمك كني . بابا خودتون گفتنيد راه حل بده .
من هم كلي زور مي زنم و سعي مي كنم راه حل بدون غرض بدم و كلي وقت و ذهن و روح مي گذارم . آخرش فكر مي كنند كه من مي مردم براي اينكه با مشكلات آنها زندگي كنم !
مثلا ديشب . يه عالمه خودم حالم بد بود . پيش مي ياد ديگه . كمبود انرژي .
يك ساعت پاي درد دل اين دخترك خوشگل با اون خط چشم و سرمه سياهش نشستم و اشك ريخت و نگاه من به خطوط سياهي بود كه روي صورتش جاري مي شد . چقد رموقع خداحافظي از ته دل مي خنديد . بعد دخترك سخت پوست كه چقدر دراين دنيا تنهاست و من چقدر از فكرش خارج نمي شم . اون واقعا با نوازش هاي من آرام مي شه . مي دونم .
بعد خودم . به خدا ياد خودم افتاده بودم كه دلم خواست دوستم رو ببينم . و بعد دوستم بهم گفت : همه چيزت براي بقيه است . خودت چي ؟
نفهميده بود من به دنبال همين پاسخ به ديدن او آمده بودم . واي از اين بدفهمي ها خدايا.
تازه من درتمام اين مدت به مشكلات او هم فكر مي كردم . خشمگين مي شود . و اگر به مشكلاتش بي اعتنا باشم . خيلي نارفيقم .
تكليف من رو دوباره بايد خودم روشن كنم .
آرام آرام .........خداحافظ .