Sunday, November 17, 2002

من پشت دستم رو داغ كردم . من ديگه غلط كنم به كسي درباره مشكلاتش حرف بزنم . مدتي خودم روعادت داده بودم كه اصلا سعي نكنم با آدمها حرف بزنم و تا وقتي كه آنها خودشان عميقا دلشان درد دل نخواهد من براشون گوش نشوم و ...آدمها يادشون مي ره كه ازت خواستند باهاشون حرف بزني و بهشون كمك كني . بابا خودتون گفتنيد راه حل بده .
من هم كلي زور مي زنم و سعي مي كنم راه حل بدون غرض بدم و كلي وقت و ذهن و روح مي گذارم . آخرش فكر مي كنند كه من مي مردم براي اينكه با مشكلات آنها زندگي كنم !
مثلا ديشب . يه عالمه خودم حالم بد بود . پيش مي ياد ديگه . كمبود انرژي .
يك ساعت پاي درد دل اين دخترك خوشگل با اون خط چشم و سرمه سياهش نشستم و اشك ريخت و نگاه من به خطوط سياهي بود كه روي صورتش جاري مي شد . چقد رموقع خداحافظي از ته دل مي خنديد . بعد دخترك سخت پوست كه چقدر دراين دنيا تنهاست و من چقدر از فكرش خارج نمي شم . اون واقعا با نوازش هاي من آرام مي شه . مي دونم .
بعد خودم . به خدا ياد خودم افتاده بودم كه دلم خواست دوستم رو ببينم . و بعد دوستم بهم گفت : همه چيزت براي بقيه است . خودت چي ؟
نفهميده بود من به دنبال همين پاسخ به ديدن او آمده بودم . واي از اين بدفهمي ها خدايا.
تازه من درتمام اين مدت به مشكلات او هم فكر مي كردم . خشمگين مي شود . و اگر به مشكلاتش بي اعتنا باشم . خيلي نارفيقم .
تكليف من رو دوباره بايد خودم روشن كنم .
آرام آرام .........خداحافظ .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home