Friday, November 21, 2003

می دانستم درخت را با پرنده ها دوست داری
و مرا بدون دلی که بر درخت می کندم
دلم را به پرنده ها بخشیدم
پرنده ها را به درخت
حالا ، تو رفته ای و
درخت پرنده ها را پس نمی دهد

( فریاد شیری )

Thursday, November 20, 2003

- تو رو خدا ببین دختره چه جوری قلاب پسره شده !
- چطور؟
- گیر داده دیگه .
- خوب دوستش داره .
- برو بابا. اینقدر آدم خودش رو کوچیک نمی کنه
- ممممممممم
- صبح ببین پای تلفن چی گفته به پسره
- تو استراق سمع می کنی ؟
- نه ، من تو مخابراتم . کارم اینه . این تیکه اش رو گوش کن :

.
..
...
- خوب کاری نداری ؟
- نه !
- پس تا فردا
- چیزی گفتی ؟
- گفتم تا فردا
- آهان ،من چیز دیگه ای شنیدم
- چی ؟
- فکر کردم می گی دوستت دارم.
- ممممممممم
- خوب نمی خواد . اشکال از مخابراته
- مممممممم
- تو رو دربایستی نمون
- ممممممممممم
- کاری نداری ؟
- نه
- حالا چی می شد می گفتی دوستم داری
- اومدم بگم ...... گفتی رودربایستی و ... فکر کردم دیگه گفتن نداره
- دوستت دارم ها ، همیشه گفتن داره
- موافق نیستم
- من هستم . حداقلش اینه که لبات خوشگل می شه .
- مممممممم
- کاری نداری ؟
- نه
- پس تا فردا !
- خداحافظ



Tuesday, November 18, 2003

روزگار برای خدا یک لحظه است .
برای زمین کمتر از آسمان و برای ما یک عمر است !
گاهی یادش می افتم . یاد اینکه می گذرد. قدیم ترها اگر پدر، مادر، یا معلم یادم نمی انداختند. خودم سراغش نمی رفتم. خیلی طول کشید تا یادم بماند که چند سال از عمرم گذشته . گیج بودم . منگ بودم. این لامروت زندگی آنچنان همزیستی با من به راه انداخته بودکه برایش خط و نشان کشیدم. سه چهارسالی است که همه چیز را حواله کرده ام به سی سالگی . عاشق سی ساله شدن . سی ساله بودن . سی سالگی مادرم را خوب به یاد دارم. روی جدول کنارخیابان قدم برمی داشتم . هم قدش نمی شدم . ولی راحتترمی شنیدم کلماتی که آن زمان برای هردوی ما دوربود و او حسشان می کرد ، بحران ، پیری ، خستگی ، تنهایی و ....
شاید همان جا با سی سالگی خودم پیوند خوردم. بیست ، بیست و یک ، بیست و دو ،.... تمام ده سال گذشته دائم در ذهنم فراموش می شود. خودم بزرگ می شوم . به هیبت زنی غول آسا با موهای قرمز و پیراهن مشکی بلند. کوچک می شود . می نشیند روی مبل دسته بلند خاکستری . بر می گردد. پیر شده است .

این کابوس است. به پیری نمی اندیشم. باورش ندارم. اما عمر را باوردارم. ولی باورم نمی شود که اینهمه بالا و پائین ، اینهمه غصه و شادی ، اینهمه نزدیکی و دوری همه و همه به یک لحظه خدا بی ارزد. مدتهاست دیگر هیچ حسی اصالت ندارد. می توانی حتی به شوخی بگیریش . امتحانش کنی . اصالت ندارد. بزرگترین غم ها فراموش می شوند. فراموش هم نشوند، حسشان می رود. دیگر نیستند. حتی کم کم نمی توانی نمایششان دهی .
گاهی به بازی می گیرمشان. باورشان نمی کنم . هستند. تمام وجودم را دربر می گیرند. تکانم می دهد.
گریه ام می گیرد. خنده ام می گیرد. خنده را دوست دارم . شادی را دوست دارم. هیچ گاه این جمله را باور نکردم که بعد از هر خنده ای گریه است . حالم را بهم می زند. اما گریه ، غم و دلتنگی حالم را بهم می زند. هیچ وقت انتخابش نکردم . شادی را می توان انتخاب کرد. و وای از آن حالی که وقتی خودش یواشکی پا به دلت می گذارد.
اما مرده شور غم و غصه رو ببرد. آنچنان حالت را می گیرد که انگار دنیا تمام شده . فکر می کنی که دیگر ازاین بدبخت تر نمی شوی . بعد کافی است همه این حال تو ثبت شود و درآرشیوی نگهداری شود. بعد برگردی و نگاهش کنی . اگر حالت بهم نخورد ، خنده ات که می گیرد. چون آن حجم سیاه و غول غم ، با آن کبکبه و دبدبه موش شده و رفته . ولی فرقی نمی کند بازهم که می آید همین است. یا می نشینی ودل سیر به حال خودت و غمت گریه می کنی تا تمام شود. خسته شوی و دیگر حالش نباشد. یا ازدستش فرار می کنی و به چیزی و جایی و کسی پناه می بری که مرده شور برده اینقدر بی اصالت است که اکثرا فراموش می شود. یا شروع می کنی جنگیدن .که تازه شوخی اش می گیرد. شوخی ات می گیرد. تو حمله می کنی و اگر درست به خودش نزنی ، حتما به کسی آن دور و برها می زنی !
یعنی در هر حال به همان سه شیوه همیشگی : ستیز ، تسلیم ، گریز.
اما یک کاردیگر هم می شود کرد. نادیده گرفتنش . این را اصلا پیشنهاد نمی کنم .چون خنگ تراز آن است که آن راحمل بر گریز ، ستیز ، یا تسلیم کند. می نشیند زل می زند بهت . حالاتو هی نگاهت را بدزد. می ماند. مرض که نداری جانم. این ادای آدمهای قوی را درآوردن است. ملتی برایت کف می زنند. که چه آرام نشسته ای . چه بی تفاوتی عظیمی . اما تو که می دانی آن گوشه کز کرده و زل زده . اگر نمی خواهی روزی از روی آن مبل دسته بلند خاکستری برگردی و ببینی که همچنان نشسته . به یکی از همان سه شیوه همیشگی عمل کن .برو سراغش و بعد با خیال راحت بگذار تا فراموش شود.

Monday, November 17, 2003

اینقدر دلم تنگ شده ، که گاهی شک می کنم شاید گرفته باشه .

همیشه عقلا گفته اند که باید به زندگی خودمان و دیگران نگاه کنیم، تجربه کسب کنیم، عبرت بگیریم و کلی خلاصه مفید است ! چقدرگاهی دلمان می خواهد اتفاقاتی که برایمان می افتد را برای بقیه به شکلی بازگو کنیم یا برای خودمان اینقدر روایتش کنیم تا هیچ بخش تیره و تاری نماند. همیشه هم تا بخواهی مجهول و نامعلوم داری که روشن شدنش از دست تو خارج است.
- قابل پذیرش ترینش همان شیون و واویلای بعد از مرگ کسی است که نزدیکانش شروع می کنند روایت کردن ودراین روایت و تکرارش خودشان را تسکین می دهند و یا شاید آتش می زنند.اما کمتر کسی آن ناله ها و شیون ها را جدی می گیرد ، بیشتر شبیه موسیقی متن است . بعضی عادت دارند بشنوند ، بعضی نه !
- یکی همان روایت مادرها ، مادربزرگها، پدرها ، پدربزرگها و .... از زندگی خودشان است. مردها بیشتر از تجارب اجتماعی خود می گویند. از این که درمقابل آن رئیس و آن پلیس و آن خرس قهوه ای و ......چه کرده اند و یا گاهی از عشقهای جوانی و سرخوشی ها و شیطنت ها و بزم ها و رزم ها و دشتها و زندانها و ....اما در روایتشان اکثرا فاعلند و بسته به نوع زندگی که انتخاب کرده اند ، روایتشان کامل می شود. زنها نه همه ولی اکثریتی شرح بیچارگی هاشان را می گویند. اکثرا در روایتشان مفعولند. کسی همیشه بلایی بر سرشان آورده ( نمی گویم دروغ است ) پدری که به زور شوهرشان داده ، یا نگذاشته دانشگاه بروند. یا مادری که سواد نداشته یا شوهری که کتک می زده یا شوهری که زن دیگری گرفته یا مست می کرده و... و بعد بچه هایی که گرفتارش می کردند و .........
و این مدل روایتها همیشه دو سر دارد ، اقلا دوسردارد، باید از زبان هر کدام بشنوی ، بعد هم می بینی که خیلی اوقات نمی دانی که حق اگر دست تو بود به کدامشان می دادی . این همان مجهول و نامعلوم است . همان که نمی گذارد اقلا از زندگی دیگران عبرت بگیریم . انگار هیچ روایت عقلایی بازنمی ماند . کامل نمی شود تا بشود از آن استفاده کرد. (با این کلمه عقلایی خیلی کار دارم.)
- یکی دیگر همین روایت های عاشقانه ، دوستانه ، ........همانها که بین یک دختر و یک پسر اتفاق می افتد و دلمان می خواهد بفهمیم که چگونه رابطه ای بوده ! مخصوصا اگر خودمان یک سرش باشیم. همیشه یک جور و یک شکل نیست . هزارجور و هزار شکل هم نیست . انگاری که هزاران هزار رنگ و طرح است . بعضی از همانها استفاده می کنند ، که با درنظر گرفتن احتمال بکارگیری شان می توان میلیونها روایت داشت . بعضی که اصلا خود طرح می زنند و خلق می کنند وروایت می کنند و ....شاید با همه تازگی شان از آن بقیه آسان تر روایت شوند. دوستی برای دوستش می گوید که آن دیگری ( معشوق ، دوست ، هم خوابه ، همسر...) چه می گوید و چه می کند و ... بعد به مشورتی و حسی و حالی واکنشی نشان می دهد و مجموعه ای از روایتهای نصفه و نیمه را وسط می گذاری و بالاخره قدمی بر می داری . و آن دیگری هم قدمی دیگر. خیلی اوقات این روابط عمیق تر، طولانی تر ، بهتر، صمیمانه تر، ...( اصلا دلم نمی خواهد از لغات ارزشی استفاده می کردم . چون هر کدام از اینها که باشد دلیل بر بهتر یا بدتر بودن رابطه نمی شود) می شود. در همه حال یک چیز روایت را شکل می دهد، آنهم احساس راوی . این که ازحضور در آن رابطه چقدر خرسند بوده و اگر قرارباشد که روایت کند ، بتواند برایمان از هر دوطرف روایت کند.
- و اما وقتی راوی تو باشی ، تو که همه زیر و بم ماجرا را باید بدانی تا روایت کنی . باید بدانی که هر اتفاقی چند سو داشته و هر سویش را چند نفر بوده و هر نفر را چند فرهنگ و هر فرهنگ را چند غارت و هر غارت را چند خلیفه و هر خلیفه را چند مذهب و هر مذهب را چند متولی و هر متولی را چند ..... و بروی و بروی تا ببینی چه شد که او عاشق آن یکی شد. و در این روایتها گم شوی و غرق شوی و حظ کنی و ...در آخر روایتت قصه او و آن نمی شود. اصلا قصه من و تو هم نمی شود. تاریخ می گویی و می روی .
- یک بار دیگر از اول شروع کنیم. سخت نگیریم . بیا قصه من و تو را روایت کن . قصه را از روز اول . بالای سرپائینی ، از اولین ملاقات. از اولین قدم . از اولین کلمه. از اولین و آخرین حتی . از حس خودت . حس من . حس دوستان واز حس مادرت مخصوصا . مادرت اهل کجاست ؟ عقایدش چیست ؟ مذهبش ؟ زندگی اش ؟ حتما تقصیر پدرت هم هست . بگذار پای صحبت پدر هم بنشینیم . گفتی کدام مدرسه رفتی ؟ پدربزرگت ؟ همکلاسی ؟ آن دخترمدرسه ؟ تصادف ؟ ....... نه اینها را من نمی دانم . اصلا ، حتی یک لحظه از چشمان تو نگاه نکرده ام . یک بار یک شعر را از طرف تو به خودم هدیه کردم. مبتذل شد. نمی شود . هر کس روایت خودش را بگوید.
- بگذار من روایت کنم . از چشمان من . از گوشهای من . ازآن سربالایی ، از نگاه اول ، اولین جمله . این وسط خیلی چیزها را یادم نمی آید. اما تمام حسهای خودم را یادم هست. اتفاقات . سفر با دانشگاه ، نیمرو ، حرف زدنها ، نوشتن ها ، کوه ، سینما ، ماشین سواری ، تلفن راه دور، نوشتن ، مادرم ، مادرت ، شراب و ...هیچ کدام را یادم نرفته ، هیسسسسسسس... راوی منم . آن که من یادم نیست در روایت من نیست. اصالت با چیست ؟ راوی یا روایت ؟ من قصه عشق خودم را هم نمی توانم روایت کنم . چون یادم رفته که آن روز درآن ساعت و درآن کوچه و در آن ....... نمی دانم . انگار روایت من هم نصفه می ماند. آنجا ها را تو یاد آوری می کنی می نویسم . اما یک جاهایی هست که من اصلا نمی دانم.مثلا اصلا نمی دانم دفعه اول که مادرت مرا دید به تو چه گفت . از همان اول مادرت مرا دوست داشت یا نداشت ؟! چقدر تایید او برای من مهم بود! تا همین اواخر فکر می کردم که اشتباه می کردم . اما اهمیت داشت . اهمیتش درتو بود. و من یادم می رفت که من از تو می ترسم که نمی دانی چه کنی و نمی دانی چه اهمیت دارد و ... تقصیر من بود یا تو یا مادرت؟ برویم ببینیم که هر کس چگونه آدمی است . برویم روانشناسی بخوانیم . جامعه شناسی . تاریخ و مذهب شناسی . انگار که نمی شود فهمید چرا ...
- نمی شود روایت کرد. نمی شود. این دیگر ناله و زاری است . خسته شدم . ازاین بازی ذهن ، از این بازی تو ، از این بازی خودم . از این که روایتی که با حضورتاریخ و من و تو و علم و تجربه ناقص می ماند . را من چند بار برای خودم تکرار کردم . شاید بفهمم که چرا من و تو یک ماه ، یک هفته و حتی یک روز نداریم که بشود از رویش یک روایت کامل نوشت . هر روزش دچار یک حادثه شده . نبود من ، نبود تو ، بود آن دیگری، نبود یکی دیگر، حضور دیگران ، ترس من ، ترس تو ، سن من ، سن تو ، خانواده من ، خانواده تو ، مذهب من ، مذهب تو ، جسم من ، جسم تو ، تجارب من ، تجارب تو و....
- حالا که نمی شود روایت کرد. نمی شود نوشت . نمی شود فهمیدش . من قرار تازه ای گذاشته ام. ..