Tuesday, November 18, 2003

روزگار برای خدا یک لحظه است .
برای زمین کمتر از آسمان و برای ما یک عمر است !
گاهی یادش می افتم . یاد اینکه می گذرد. قدیم ترها اگر پدر، مادر، یا معلم یادم نمی انداختند. خودم سراغش نمی رفتم. خیلی طول کشید تا یادم بماند که چند سال از عمرم گذشته . گیج بودم . منگ بودم. این لامروت زندگی آنچنان همزیستی با من به راه انداخته بودکه برایش خط و نشان کشیدم. سه چهارسالی است که همه چیز را حواله کرده ام به سی سالگی . عاشق سی ساله شدن . سی ساله بودن . سی سالگی مادرم را خوب به یاد دارم. روی جدول کنارخیابان قدم برمی داشتم . هم قدش نمی شدم . ولی راحتترمی شنیدم کلماتی که آن زمان برای هردوی ما دوربود و او حسشان می کرد ، بحران ، پیری ، خستگی ، تنهایی و ....
شاید همان جا با سی سالگی خودم پیوند خوردم. بیست ، بیست و یک ، بیست و دو ،.... تمام ده سال گذشته دائم در ذهنم فراموش می شود. خودم بزرگ می شوم . به هیبت زنی غول آسا با موهای قرمز و پیراهن مشکی بلند. کوچک می شود . می نشیند روی مبل دسته بلند خاکستری . بر می گردد. پیر شده است .

این کابوس است. به پیری نمی اندیشم. باورش ندارم. اما عمر را باوردارم. ولی باورم نمی شود که اینهمه بالا و پائین ، اینهمه غصه و شادی ، اینهمه نزدیکی و دوری همه و همه به یک لحظه خدا بی ارزد. مدتهاست دیگر هیچ حسی اصالت ندارد. می توانی حتی به شوخی بگیریش . امتحانش کنی . اصالت ندارد. بزرگترین غم ها فراموش می شوند. فراموش هم نشوند، حسشان می رود. دیگر نیستند. حتی کم کم نمی توانی نمایششان دهی .
گاهی به بازی می گیرمشان. باورشان نمی کنم . هستند. تمام وجودم را دربر می گیرند. تکانم می دهد.
گریه ام می گیرد. خنده ام می گیرد. خنده را دوست دارم . شادی را دوست دارم. هیچ گاه این جمله را باور نکردم که بعد از هر خنده ای گریه است . حالم را بهم می زند. اما گریه ، غم و دلتنگی حالم را بهم می زند. هیچ وقت انتخابش نکردم . شادی را می توان انتخاب کرد. و وای از آن حالی که وقتی خودش یواشکی پا به دلت می گذارد.
اما مرده شور غم و غصه رو ببرد. آنچنان حالت را می گیرد که انگار دنیا تمام شده . فکر می کنی که دیگر ازاین بدبخت تر نمی شوی . بعد کافی است همه این حال تو ثبت شود و درآرشیوی نگهداری شود. بعد برگردی و نگاهش کنی . اگر حالت بهم نخورد ، خنده ات که می گیرد. چون آن حجم سیاه و غول غم ، با آن کبکبه و دبدبه موش شده و رفته . ولی فرقی نمی کند بازهم که می آید همین است. یا می نشینی ودل سیر به حال خودت و غمت گریه می کنی تا تمام شود. خسته شوی و دیگر حالش نباشد. یا ازدستش فرار می کنی و به چیزی و جایی و کسی پناه می بری که مرده شور برده اینقدر بی اصالت است که اکثرا فراموش می شود. یا شروع می کنی جنگیدن .که تازه شوخی اش می گیرد. شوخی ات می گیرد. تو حمله می کنی و اگر درست به خودش نزنی ، حتما به کسی آن دور و برها می زنی !
یعنی در هر حال به همان سه شیوه همیشگی : ستیز ، تسلیم ، گریز.
اما یک کاردیگر هم می شود کرد. نادیده گرفتنش . این را اصلا پیشنهاد نمی کنم .چون خنگ تراز آن است که آن راحمل بر گریز ، ستیز ، یا تسلیم کند. می نشیند زل می زند بهت . حالاتو هی نگاهت را بدزد. می ماند. مرض که نداری جانم. این ادای آدمهای قوی را درآوردن است. ملتی برایت کف می زنند. که چه آرام نشسته ای . چه بی تفاوتی عظیمی . اما تو که می دانی آن گوشه کز کرده و زل زده . اگر نمی خواهی روزی از روی آن مبل دسته بلند خاکستری برگردی و ببینی که همچنان نشسته . به یکی از همان سه شیوه همیشگی عمل کن .برو سراغش و بعد با خیال راحت بگذار تا فراموش شود.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home