Monday, November 17, 2003

اینقدر دلم تنگ شده ، که گاهی شک می کنم شاید گرفته باشه .

همیشه عقلا گفته اند که باید به زندگی خودمان و دیگران نگاه کنیم، تجربه کسب کنیم، عبرت بگیریم و کلی خلاصه مفید است ! چقدرگاهی دلمان می خواهد اتفاقاتی که برایمان می افتد را برای بقیه به شکلی بازگو کنیم یا برای خودمان اینقدر روایتش کنیم تا هیچ بخش تیره و تاری نماند. همیشه هم تا بخواهی مجهول و نامعلوم داری که روشن شدنش از دست تو خارج است.
- قابل پذیرش ترینش همان شیون و واویلای بعد از مرگ کسی است که نزدیکانش شروع می کنند روایت کردن ودراین روایت و تکرارش خودشان را تسکین می دهند و یا شاید آتش می زنند.اما کمتر کسی آن ناله ها و شیون ها را جدی می گیرد ، بیشتر شبیه موسیقی متن است . بعضی عادت دارند بشنوند ، بعضی نه !
- یکی همان روایت مادرها ، مادربزرگها، پدرها ، پدربزرگها و .... از زندگی خودشان است. مردها بیشتر از تجارب اجتماعی خود می گویند. از این که درمقابل آن رئیس و آن پلیس و آن خرس قهوه ای و ......چه کرده اند و یا گاهی از عشقهای جوانی و سرخوشی ها و شیطنت ها و بزم ها و رزم ها و دشتها و زندانها و ....اما در روایتشان اکثرا فاعلند و بسته به نوع زندگی که انتخاب کرده اند ، روایتشان کامل می شود. زنها نه همه ولی اکثریتی شرح بیچارگی هاشان را می گویند. اکثرا در روایتشان مفعولند. کسی همیشه بلایی بر سرشان آورده ( نمی گویم دروغ است ) پدری که به زور شوهرشان داده ، یا نگذاشته دانشگاه بروند. یا مادری که سواد نداشته یا شوهری که کتک می زده یا شوهری که زن دیگری گرفته یا مست می کرده و... و بعد بچه هایی که گرفتارش می کردند و .........
و این مدل روایتها همیشه دو سر دارد ، اقلا دوسردارد، باید از زبان هر کدام بشنوی ، بعد هم می بینی که خیلی اوقات نمی دانی که حق اگر دست تو بود به کدامشان می دادی . این همان مجهول و نامعلوم است . همان که نمی گذارد اقلا از زندگی دیگران عبرت بگیریم . انگار هیچ روایت عقلایی بازنمی ماند . کامل نمی شود تا بشود از آن استفاده کرد. (با این کلمه عقلایی خیلی کار دارم.)
- یکی دیگر همین روایت های عاشقانه ، دوستانه ، ........همانها که بین یک دختر و یک پسر اتفاق می افتد و دلمان می خواهد بفهمیم که چگونه رابطه ای بوده ! مخصوصا اگر خودمان یک سرش باشیم. همیشه یک جور و یک شکل نیست . هزارجور و هزار شکل هم نیست . انگاری که هزاران هزار رنگ و طرح است . بعضی از همانها استفاده می کنند ، که با درنظر گرفتن احتمال بکارگیری شان می توان میلیونها روایت داشت . بعضی که اصلا خود طرح می زنند و خلق می کنند وروایت می کنند و ....شاید با همه تازگی شان از آن بقیه آسان تر روایت شوند. دوستی برای دوستش می گوید که آن دیگری ( معشوق ، دوست ، هم خوابه ، همسر...) چه می گوید و چه می کند و ... بعد به مشورتی و حسی و حالی واکنشی نشان می دهد و مجموعه ای از روایتهای نصفه و نیمه را وسط می گذاری و بالاخره قدمی بر می داری . و آن دیگری هم قدمی دیگر. خیلی اوقات این روابط عمیق تر، طولانی تر ، بهتر، صمیمانه تر، ...( اصلا دلم نمی خواهد از لغات ارزشی استفاده می کردم . چون هر کدام از اینها که باشد دلیل بر بهتر یا بدتر بودن رابطه نمی شود) می شود. در همه حال یک چیز روایت را شکل می دهد، آنهم احساس راوی . این که ازحضور در آن رابطه چقدر خرسند بوده و اگر قرارباشد که روایت کند ، بتواند برایمان از هر دوطرف روایت کند.
- و اما وقتی راوی تو باشی ، تو که همه زیر و بم ماجرا را باید بدانی تا روایت کنی . باید بدانی که هر اتفاقی چند سو داشته و هر سویش را چند نفر بوده و هر نفر را چند فرهنگ و هر فرهنگ را چند غارت و هر غارت را چند خلیفه و هر خلیفه را چند مذهب و هر مذهب را چند متولی و هر متولی را چند ..... و بروی و بروی تا ببینی چه شد که او عاشق آن یکی شد. و در این روایتها گم شوی و غرق شوی و حظ کنی و ...در آخر روایتت قصه او و آن نمی شود. اصلا قصه من و تو هم نمی شود. تاریخ می گویی و می روی .
- یک بار دیگر از اول شروع کنیم. سخت نگیریم . بیا قصه من و تو را روایت کن . قصه را از روز اول . بالای سرپائینی ، از اولین ملاقات. از اولین قدم . از اولین کلمه. از اولین و آخرین حتی . از حس خودت . حس من . حس دوستان واز حس مادرت مخصوصا . مادرت اهل کجاست ؟ عقایدش چیست ؟ مذهبش ؟ زندگی اش ؟ حتما تقصیر پدرت هم هست . بگذار پای صحبت پدر هم بنشینیم . گفتی کدام مدرسه رفتی ؟ پدربزرگت ؟ همکلاسی ؟ آن دخترمدرسه ؟ تصادف ؟ ....... نه اینها را من نمی دانم . اصلا ، حتی یک لحظه از چشمان تو نگاه نکرده ام . یک بار یک شعر را از طرف تو به خودم هدیه کردم. مبتذل شد. نمی شود . هر کس روایت خودش را بگوید.
- بگذار من روایت کنم . از چشمان من . از گوشهای من . ازآن سربالایی ، از نگاه اول ، اولین جمله . این وسط خیلی چیزها را یادم نمی آید. اما تمام حسهای خودم را یادم هست. اتفاقات . سفر با دانشگاه ، نیمرو ، حرف زدنها ، نوشتن ها ، کوه ، سینما ، ماشین سواری ، تلفن راه دور، نوشتن ، مادرم ، مادرت ، شراب و ...هیچ کدام را یادم نرفته ، هیسسسسسسس... راوی منم . آن که من یادم نیست در روایت من نیست. اصالت با چیست ؟ راوی یا روایت ؟ من قصه عشق خودم را هم نمی توانم روایت کنم . چون یادم رفته که آن روز درآن ساعت و درآن کوچه و در آن ....... نمی دانم . انگار روایت من هم نصفه می ماند. آنجا ها را تو یاد آوری می کنی می نویسم . اما یک جاهایی هست که من اصلا نمی دانم.مثلا اصلا نمی دانم دفعه اول که مادرت مرا دید به تو چه گفت . از همان اول مادرت مرا دوست داشت یا نداشت ؟! چقدر تایید او برای من مهم بود! تا همین اواخر فکر می کردم که اشتباه می کردم . اما اهمیت داشت . اهمیتش درتو بود. و من یادم می رفت که من از تو می ترسم که نمی دانی چه کنی و نمی دانی چه اهمیت دارد و ... تقصیر من بود یا تو یا مادرت؟ برویم ببینیم که هر کس چگونه آدمی است . برویم روانشناسی بخوانیم . جامعه شناسی . تاریخ و مذهب شناسی . انگار که نمی شود فهمید چرا ...
- نمی شود روایت کرد. نمی شود. این دیگر ناله و زاری است . خسته شدم . ازاین بازی ذهن ، از این بازی تو ، از این بازی خودم . از این که روایتی که با حضورتاریخ و من و تو و علم و تجربه ناقص می ماند . را من چند بار برای خودم تکرار کردم . شاید بفهمم که چرا من و تو یک ماه ، یک هفته و حتی یک روز نداریم که بشود از رویش یک روایت کامل نوشت . هر روزش دچار یک حادثه شده . نبود من ، نبود تو ، بود آن دیگری، نبود یکی دیگر، حضور دیگران ، ترس من ، ترس تو ، سن من ، سن تو ، خانواده من ، خانواده تو ، مذهب من ، مذهب تو ، جسم من ، جسم تو ، تجارب من ، تجارب تو و....
- حالا که نمی شود روایت کرد. نمی شود نوشت . نمی شود فهمیدش . من قرار تازه ای گذاشته ام. ..

0 Comments:

Post a Comment

<< Home