Wednesday, November 05, 2003

دمرو روی تخت درازکشیده بود. چشمهایش خیره به سایه جارختی که کنارش افتاده بود. صدای نفسهای مرد را می شنید. پیکرش را مچاله کرد . درست در همان حالت جنینی . مرد خواب بود. خودش را تاب می داد که خوابش ببرد.
درنوسان شبهه و شک، درسیلان دوستی و محبت، دردیباچه فراموشی، دراتفاق و حادثه وماجرا، من تنها نیستم. کسی در دنیا هست.کسی در زمین، درنزدیکی، قلبش می تپد.من در بهتم. اومی رنجد، از من؟ از او؟
یا از خود که دلیل هر حادثه ای هستیم؟ حادثه مرا با خود می برد. درست یا نادرست؟ خوب یا بد؟ زشت یا زیبا ؟ باورهایم دیگر دوگانه نیست . نمی شناسمش . این پیکر که به شمایل این سایه هم جان می دهد،
شبیه به غول بی شاخ و دمی است که خود را به خواب زده. حتی باور نمی کنم که خواب باشد. من تکان می خورم. روی پاهای مادرم. دستانم را سفت می چسبد. مراقب من است. با دستم سایه را نوازش می کنم. سایه تکان می خورد. آنچه می شناسم، رنجش است. رنجش آن آشنا. از خود می رنجد. بازی ناتمام است. قاعده بازی درپایانش است. من باید نیمه تمامش بگذارم. کسی اینجا فکر مرا می خواند. همین غولی که صدای نفسهایش می آید. نه همین سایه که نوازش می شود. چشمهایم را نمی بندم، صداها بلندتر می شوند. انگارکه هربارغریبی در می زند. آشنایی بازی را فراموش می کند. این همان غریبه است درکالبد یک سایه. واهمه من میان آشنا و غریب است. چه کسی بازی را بهتر می شناسد. من ؟ من ترسی ندارم. از هیچ نمی ترسم. غریبی نیست که مرابترساند. سایه ای نیست. من از این چراغ روشن می ترسم. سایه زاده نوراست. چشمهایم را نمی بندم، چراغ را خاموش می کنم. هرم نفسهایش نزدیک تر می شود. بلند می شود. در شبهه و شک قدم می زند. او از شک من نمی هراسد. می ترسانمش . شاید از خود می هراسد. چراغ را روشن
می کنم . حرکت پیکرش تخت را می لرزاند.


0 Comments:

Post a Comment

<< Home