Tuesday, October 28, 2003

*
اسمش چی بود؟
جسارت؟ حماقت ؟ شجاعت ؟ صراحت ؟ دیوانگی ؟ یا شایدم اصلا بی تفاوتی ؟!
اسمش چی بود؟
هرچی بود...
کاری می کرد که ، درست همان کاری را که دلت می خواهد بکنی .
حتی اگر از چشم دیگران پنهانش کنی . درهفتمین پستوی پنجم !

**
اینجا رو می شناسم .
فقط پشتم به آن تخت است .
بیرون هوا تاریک شده .
اینجا چراغ روشن است .
موسیقی از سرزمین دور می آید.
گوش من چند پرده پائین تر می شنود.
چشمانم نیمه باز خیرگی را تمرین می کند.
سقف کوتاه تر از آسمان است . خیلی کوتاه تر.
کسی فریاد می زند.
بوی روغن داغ می آید.
کسی کوپن کهنه می فروشد.
ته باغ روبرو کسی سه روزاست دنبال گنج می گردد.
جنگ تمام شده.
زرشک گران شده .
حوصله من سررفته .
روزنامه راکنار می گذارم.
دوباره پشتم به تخت است .
بعد از ظهر به سر نمی آید.

***
این دیگه کابوس نیست
بخشی از زندگی است
آن بخشی که دوستش ندارم
نمی رم سراغش .
زندگی اش نمی کنم
شبها خودش می یاد به خوابم .

****
تو که شبها به خوابم می آی
دستتو حلقه می کنی دور کمرم.
چند تا سوال دارم !
- چرا هر شب با یه قیافه جدید می یای ؟
- چرا تا با هم تنها می شیم ، خاله جون سرزده می یاد تو ؟
*****


0 Comments:

Post a Comment

<< Home