Thursday, October 02, 2003

نشسته بودن لب پنجره ، پشت میز، یکی این طرف یکی اون طرف . بیرون دوتا مرد داشتن حساب و کتاب می کردن . حساب و کتاب معامله آهن جریان داشت. خانومی کتابش را بست و خم شد طرف سلطان . سلطان سرش را بالا نکرده از بالای چشم نگاهش کرد.
این خطوط نبودند. آن روز اواخرپائیز . باران تندی می بارید. سلطان نشسته بود. پشت میزش و روی پروژه اش کار می کرد. دانشجوی سال آخر بود. زنگ زدند. باورش نمی شد. دختر شیطان هم دانشگاهی که درجمع های آن روز چندباری دیده بودش و تنها ملاقات دونفره شان شب قبل در یک کافه بود. سر خیابان میرداماد قرارگذاشته بودند. سوارش کرده بود. باهم رفتند و درباره همه چیز حرف زدند جزخودشان . گیج بود. منگ بود . این یکی را نمی شد فهمید.بهتر بود که فکر کنی یکی است درست مثل بقیه . حتی مثل دخترهمسایه . باهمه مشخصات شناخته شده از یک دختر تا آن روز.
- کیه ؟
- منم !
در باز نشد. کت ورزشی که تنش بود را سرش کشید. پاشو فرو کرد در دمپایی که اقلا سه سایز برایش کوچکتر بود و نوک پا نوک پا تا دم در دوید. در را که باز کرد . دخترخیس خورده منتظر بود. نمی شد فهمید که سیاهی که از چشمش تا بالای چشمش کشیده شده بود از خیسی باران بود یا اشکهایش . مغرور ، منتظر.
ازهمان کتهایی که تن خودش بود. قرمزش را باخطهای سفید راروی شانه دخترانداخت که کنار بخاری چمباتمه زده بود. دوباره نشست پشت میزش . از گوشه چشم به گونه های گل انداخته دختر نگاه می کرد.
هیچ خطی نبود.
این خطوط نبودند . باد سرو صدای برگها را بلند کرد. برگهای خشک روی زمین بلند می شدند . تا لب برگهای درخت می رفتند و نبوسیده و بوسیده به زمین می افتادند . سرش را بالا کرد . به صندلی خالی روبرویش زل زد.
هنوز دو ماهی تا آن روز اواخر پائیز مانده بود.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home