Friday, September 19, 2003

چهار تا دختر يک جا جمع مي شن .
يکي شون با دکتره . هر چي به دکتر مي گه دوست دارم . دکتر فقط لبخند مي زنه. لابه لاي حرفهاش ياد آن پسري مي افته که خيلي عاشقشه . ولي بازم از دکتر حرف مي زنه.

يکي شون به ...... فکر مي کنه . سر حسهاي مشترک هي لبخند مي زنه . و هي نفر اول و سوم رو تشويق مي کنه که حرف بزنن . اصلا خيال نداره از خودش بگه . کافيه نفر چهارم رو نگاه کنه و لبخند ديگه اي بزنه .

يکي شون به طرف گفته که خداحافظ . چون طرف اصلا تو باغ نيست . تو باغ نيست هم يعني اينکه بازي بلد نيست . ديگري از راه رسيده و داره دلبري مي کنه . هي تصحيح مي کنه که « دل من رو که نبرده !» خلاصه که دلش مي خواد يه جوري بازي کنه که يه مدتي قند تو دلش آب شه .

نفر چهارم . اصلا دعوت نشده . حالا اومده . خوب حرف هم مي زنه . حرف هم گوش مي ده . با يه کوله بار از تجربه ! يک جمله تکراري داره که اين روزها به همه مي گه . بازم مي گه : اگه خودتو دوست داشته باشي . اگه باور کني که تو هم دوست داشتني هستي . بعد مي دوني که چه جوري بايد دوست داشته بشي .بقيه اش ........
همون اسکرين سيور است : زکي آقارو !

0 Comments:

Post a Comment

<< Home