Wednesday, September 10, 2003

قصه

عطرش از آن عطرها بود . دلت را آنچنان می کشید در هم که نفست به نیمه خفه می شد . خوش بو بود. به حد کفایت زنانه . از در که وارد شد دیدم که صمیمانه پالتو اش را در آورد . روسری اش را از سرش کشید . با یک دست چپاندش توی جیب پالتو . زن مسن که قرار بود خیلی با نزاکت پالتو خانمها را از روی شانه شان تحویل بگیرد. صمیمانه لبخند می زد . زن خیز نرمی برداشت و گونه او را بوسید. مستخدمه یکی از میزبانان شد . سریع بلند شدم . رفتم برای خودم لیوان دیگری پر کردم . تا برگردم . جای مهمان جدید معلوم می شد. زاویه های بسته را خط زدم . نشستم در بهترین تک صندلی . جایی که خیلی هم روشن نبود. همان موقع نگاهمان به هم افتاد. و همان موقع نگاهمان به اولین چیز دیگری که می شد برگرفتیم . معارفه انجام شده بود. این خودش بخشی از بازی من بود . برای همه بود. نگاهت را از کسی می دزدی که یا قصه ای داری یا انگاری قرار است داشته باشی . بعدا برای هم خواهیم گفت که اولین روز را یادت هست . یکی می گوید نه یکی با جزئیات تایید می کند . کمتر هر دو صادقانه خاطراتشان را بر می زنند. رئیس بزرگ و همسرش شروع به صحبت کردند . آنقدر گل گفتند و گل شنفتند که زن را گم کردم . از جایم به هر بهانه ای بود باید بلند می شدم. روبرویم . کمی دنبال دوستی گشتم . شوخی و خنده ای کردم . چیزکی خوردم . لیوان دیگری پر کردم . گشتم . که درست از روبرو می آمد . وقتی از کنار هم رد می شدیم . به صورتش نگاه کردم . از جنس همان نگاهی که پشت بندش به ساعتم کردم . از همان نگاهها که فقط نی نی چشمت تکانی می خورد و نمی بینی . فقط عطرش . از آن عطرها بود. اولین بار است که این طور از جزئیات را به یاد می آورم ؟ یا همه اش را به دقت طراحی کرده ام ؟ احتمالا همه چیز به اصراری بازسازی شده است . حقیقتش این است که دفعه اول نبود که می دیدمش . دفعه پیش به اندازه کافی نادیده گرفته بودمش . این بار رحم نمی کردم . مگر چند بار می شود دوست همسر برادر رئیس بزرگ را دید . آنهم در شهر به این بزرگی که کوه به کوه نمی رسد . بقیه اش چی بود ؟
.............
( ادامه دارد ...)

0 Comments:

Post a Comment

<< Home