Tuesday, September 23, 2003

دوستي خاله خرسه

يك روز يك شكارچي‌اي، تصميم مي‌گيره بره شكار آهو. توي جنگل همينطور كه قدم مي‌زده، مي‌رسه به يك خرس ماده خوشگل و فوق العاده سكسي. خرسه همچين كه شكارچي رو مي‌بينه با كلاه شكار و تفنگ و فشنگ و ... مي‌ترسه و با خودش مي‌گه الان اين مرتيكه خر مياد منو مي‌كشه و بعد حمله مي‌كنه به شكارچي. شكارچيه كه براي شكار آهو اومده بوده، كف مي‌كنه، مي‌گه هي! چي شده داداش؟! خرسه مي‌گه من داداشت نيستم. شكارچيه مي‌گه حالا هرچي، واسه چي قاط زدي يهو؟ خرسه مي‌گه مرتيكه پفيوز، با لباس شكار و تفنگ و هزارتا فشنگ اومدي اينجا بعد مي‌گي چرا قاط زدم؟
خلاصه كلي بحث مي‌كنند و شكارچيه بهش توضيح مي‌ده كه براي شكار آهو اومده و اتفاقاً خرسها رو خيلي هم دوست داره و به خرسه كارت عضويتش در انجمن طرفداران حقوق خرسهاي محروم رو نشون مي‌ده. يك ساعت، دو ساعت، يك روز، دو روز بحث مي‌كنند و خلاصه به اين نتيجه مي‌رسند كه نه تنها هيچ دشمني‌اي با هم ندارند، بلكه تو خيلي زمينه‌ها توافقم دارن كه يكي از مهمترينهاش، خود شكار آهوه. درضمن در طي اين مدت، بخاطر اينكه طرفين بهم نشون بدن كه جز يك رابطه دوستانه ساده، هيچ چيز ديگه‌اي بينشون نيست، خرسه به شكارچيه مي‌گه عمو، شكارچيه هم به خرسه مي‌گه خاله.

بعد يه روزي، شكارچيه خوابيده بوده، و خاله خرسه هم داشته اونورتر به كاراش مي‌رسيده. كه يهو يه مگس بي‌تربيت مياد رو صورت شكارچيه مي‌شينه...

روايت اول:
خاله خرسه اين صحنه رو كه مي‌بينه، خيلي ناراحت مي‌شه. سيگارش رو مي‌ذاره رو جاسيگاري، يه سنگ گنده، تقريباً به اندازه خود شكارچي برمي‌داره، مي‌زنه به سر شكارچيه و مگسه مي‌ميره. خاله خرسه كلي خوشحال مي‌شه كه مگسه رو كشته، برمي‌گرده پشت ميزش و شروع مي‌كنه بقيه سيگارش رو مي‌كشه.

روايت دوم:
خاله خرسه تا مياد سنگه رو بزنه، مگسه مي‌پره مي‌ره. خاله خرسه درحالي كه سنگ رو تو دستش بالا گرفته، اين صحنه رو مي‌بينه (در اين لحظه دوربين صحنه رو از پائين، از چشم شكارچي نشون مي‌ده. درحالي كه نور خورشيد از پشت سنگ بزرگي كه دست خاله خرسه هست داره مي‌تابه). خاله خرسه با خودش مي‌گه، حالا كه سنگ رو تا اينجا برداشتم، حيفه نزنم. تازه يارو خيلي‌ام پرروه، حقشه. سنگ رو مي‌زنه.

روايت سوم:
خاله خرسه تا سيگارش رو مي‌ذاره لب جاسيگاري، قبل از اينكه سنگ رو برداره مگسه مي‌ره. خاله بدجور شاكي مي‌شه، مياد يه لقد محكم مي‌زنه به شكارچيه! شكارچيه مي‌پره مي‌گه چي‌شد خاله؟! خاله مي‌گه هيچي، رو پيشونيت مگس نشسته بود، قبل از اينكه سنگ رو بردارم پريد، من جاش بهت لقد زدم.

روايت چهارم:
خاله خرسه مياد مگسه رو با فوت كردن و با پر قو مي‌پرونه. شكارچي آروم خوابيده. خاله از اينكه اينهمه شكارچي رو دوست داره و كمكش كرده خيلي خوشحاله. شكارچي چشمهاش رو باز مي‌كنه و مي‌گه: مرسي خاله. مرسي كه مگسه رو پروندي عزيزم. خاله مي‌گه مگه تو خواب نبودي؟ شكارچي دوباره چشمهاش رو مي‌بنده و مي‌گه: چرا عزيزم، نزديكم كه اومدي، بوي عطرت بيدارم كرد. مرسي از همه چيز. و بعد مي‌خوابه. خاله خرسه از اينكه شكارچي همه داستان مگس رو فهميده شاكي مي‌شه. با خودش مي‌گه، الان حالت رو مي‌گيرم. پاميشه، اول يه لقد محكم مي‌زنه به شكارچي تا شكارچي از خواب بيدار شه، بعد همون سنگ گنده‌هه رو برمي‌داره مي‌زنه تو كله شكارچي.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home