Monday, September 29, 2003

- پدر عشق بسوزه . مخصوصا وقتي عاشقي بلد نيستي .
- دهنت صافه .
- از قبل قرارشون رو گذاشته بودن .خدا يکي رو وسيله مي کنه که بزن تو پوزت .
- درست هموني که عاشقش مي شي .
- درست هموني که غرور و مرور و اين کس شعرا ديگه درباره اش بي معني مي شه .
- حالا پس چته ؟
- استيصال
- مي توني کاري کني ؟
- ديگه نه .
- بشين آبغوره بگير .
- مگه کس خلم ؟ مي گم عاشقم خره .
- دوتاش يکيه .
- نه جان تو . الان خوشحالم . يه جورايي خوشحالم که گذاشتم طردم کنه . اين کاريه که خوشحالش مي کنه .
- خوشحالش مي کنه ؟
- نه . کلمه خوب ندارم . همين خراب مي کنه . خوشحال نه . ولي چرا اين يعني خوشحالي که اون کاري رو مي تونه بکنه که دوست داره . منم فقط مي گم : قبول .
- ديگه نمي جنگي ؟
- با کي ؟
- کي نه چي !
- نه
- اينم قصه من بود ديگه . اگه خيلي تکراري نمي شد . مي نوشتمش .
- الان بهتري ؟
- الان ؟ فردا بپرس لطفا !

0 Comments:

Post a Comment

<< Home