Wednesday, October 08, 2003

هرروایتی سری دارد . کله ای دارد . یک چیزی که سوار بدنه اش می شود ، مگر بخواهی قصه ات را نانش کنی ، نان چرب ، نان شیرمال.
هر روایتی سری دارد. مگر بخواهی از سرش نگویی . از سرت می گویی . باید به انتظار بشینی . آخرش را هم دیگران روایت می کنند.
هر روایت سری دارد . از سرش می گویی . چهره اش را ترسیم می کنی . نشد . تخیل می کنی . تمرین می کنی .
روایتی که سرندارد. عین عروسکهای میدان جنگ می ماند. آزمایشی اش . باید نیم خیز شوی. دوپایت را زیر شکم اسب محکم کنی . شمشیر را درهوا چرخانده و نچرخانده .. درست بزنی ، از گردن بزنی ...
هر روایت سری دارد. می گویند که باید داشته باشد. دارد . دارد ...
روایتم سر ندارد. سرش را زده ام . زیادی بود. همان بود که ترس از دست دادنش جسارتم را بیشتر می کرد.
همان بود که بود . بختک بود، روی ذهنم ، ذهنم نیشهایش را فرو می کرد تا اعماق وجودش . همان می شد که باید ؛ سیر ، شکم پر.
بختک نیست . سر نیست . سر ندارد. روایتم سر ندارد.
چشمم را که می لغزانم . سر می خورد روی قامتش . تا پائین . برجستگی سینه ، تورفتگی کمرو آن برآمدگی آشنای لمبرهایش رارد می کنم . دستم را کمی که باز کنم . فرومی رود در آغوشم. آنقدر غرق معاشقه می شود که یادش می رود سر ندارد.
قهقهه ای می زنم . یادش باید بیاید . یادش می آورم. خودش را بالا می کشد. دستش را شل می کند . بعد آرام آرام بالاتر . دست می اندازد دور گردنم . فشارمی دهد ....
روایت او هم سر ندارد. فریاد ندارد. نگاه ندارد. چون لب ندارد . چشم ندارد. غم نان هم ندارد ...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home