Friday, August 08, 2003

اعلام وضعیت : خستگی . بی حوصلگی. بغض دائم . سرازیر شدن اشک با هر آهنگی که باشه هیچ فرقی نمی کنه . جیغ جیغو شدن . و یه عالمه راز داشتن که نگفتن . . فشار بیرونی ناشی از انجام اسباب کشی که به خستگی و کوفتگی گهی ختم شده است . بقیه اش از این هم گهتره .

Tuesday, August 05, 2003

خوب تا لحظه آخر داشتم كارها را راست و ريس مي كردم . هيچ بويي از حذف از هجرت و از نبودن نمي آمد. جز همان حس سنگين هميشگي .
توي هواپيما همش خنده بود . همش لطيفه بود و لذت . تو آسمون كه باشي انگار كه به هيچ چيز بند نيستي . جز همون صندلي كه داشتي كمر بندشو برعكس مي بستي . چقدر به يك كاسه ماست و يك نوشابه نارنجي مي شد خنديد .
پات كه مي رسه به فرودگاه . اونم توي يك كشور ديگه . هشياري مي ياد سراغت كه كجا بايد بايستي . از كدام در وارد شي و از كدام در خارج .
چرا بايد درست همون جا همان دو مرد آشنا را مي ديدم ؟
از فرودگاه خارج مي شي . وارد هتل مي شي . اگه توي يك كشور خارجي باشي . خيلي راحت به گوشت خورده كه مي توني سر اينكه چرا پنج دقيقه معطل شدي به زبان خارجي غرغري بلغور كني .
مي توني همون شب اول از توي هتل دو تا صابون خوشگل بلند كني . و سه دفعه خودت رو پرت كني روي تخت فنر دار و كودك شي .
بعد لباس عوض كني . دوش بگيري . بزني بيرون . بري اينقدر خودت باشي كه ديگه يادت بره از كجا اومدي . يكهو مرزها برداشته مي شن . يكهو روابط محو مي شن .
چرا بايد درست همون موقع و همان جا اون خانواده آشنا رو ببيني ؟
خريد كه مي ري . به جاي اينكه پول بدي براي خودت يه لباس بخري مي ري توي يك كافي شاپ خارجي قهوه موكا مي خوري و همون جا يك رفيق تميز خارجي مي ياد سر ميزت مي شينه . مي توني از كشورش بپرسي . مي توني يكهو باهاش خيلي جاها بري . كافيه كه يك همپاي خوب داشته باشي . گردش مي كني . دست به يكي مي كني و دنيا همون يه ذره اهميتش رو هم با جذابيت هاي خودش از بين مي بره .
چرا بايد اون دوتا زن رو مي ديدي ؟ چرا بايد اون دو تا آشناي رئيس قديمي رو مي ديدي .
بايد بر گردي . فقط از هواپيما جا مي موني . بعد يادت مي ياد پول يك شب اضافه هتل رو نداري . مي زني با پرواز بعدي مي ياي كه يك جايي بالاخره بتوني شب سرتو بذاري بخوابي .
اينقدر دلتنگ مي شي براي اونهمه نشاط و اونهمه خودت بودن كه سه روز فقط رو به خاطراتت لبخند مي زني . فكر مي كردي كه همه اونهايي كه هي جلوت سبز مي شدن براي ياد آوري واقعيت تو بودن . بعد مي بيني كه بهتره بپذيري كه همه اونها هستن . آبرو ، مادر ، پدر ، ترسها ، عشقها ، حضورهاي سنگين نبودن .
چشمهاتو مي بندي . قسم مي خوري كه واقعيت بودن خودت را بنويسي . هنوز نقاب هست . هنوز كسي نمي داند چه خبر است . باز هم مي ترسي . اين بار از شكه شدن همه ديگران .
بعد دستت را دراز مي كني . قبل از اينكه نقاب خودت رو برداري دستي به صورت آنها مي كشي . از نزديك و مي بيني . چقدر جاي خالي نقاب تو زخمي است . گريه مي كني . بار سفر مي بندي . مي روي كه خودت باشي . مي روي كه صبحها به عشق زندگي كردن زود از خواب بيدار شوي . مي روي كه ديگه بس است .