Wednesday, February 03, 2010

تا دنیا یک گوشه ، یک کنج دارد و حالا که میلیونها کنج سبز دارد. باید که لبخند بزنیم.
برای تو که آرزویت دنیایی به پاکی علف و گرمای شنهای صحراهایش است، لبخند وظیفه است ... که هر بنی بشری که از کنارت رد می شود رد لبخندت را روی پوست احساسش حس کند (و اگر از جنس خاک است، همان که باران می خورد بویش باز می کند همه شیارهای نوستالژیای مان را) و به پهنای صورت بگشاید لبش را....
دنیای ما با بی خیالی سرد آنها که خوابند عوض نمی شود اما با خوابهای مان نقاشی می شود و دستهای کوچک آینده برایمان کف می زنند که خاک قصه هایمان را پوف کردیم و زنده زنده عاشقی کردیم....
و چقدر خوب که اینقدر راستی و درستی و شفاف که هر چه حالت است روی رخت نقش می بندد... برای همین می گویم دلت را کف دستت بگیر و ببین که چقدر بزرگ است و چقدر جای تپیدن دارد برای آنها که سهمشان را گذاشتند و رفتند...
سارا بانو ... همه سلولهای قلبی که می سازی را کنار هم و در یک ظرف می ریزیم و می گذاریم صدای ضربان یکنواختشان موسیقی دنیای ما باشد. از رعد بلند تر، .... شاید ما همان سلولهاییم اگر از آسمان نگاهمان کنی ... که در تلاش برای هم ضربان شدن اینگونه می دویم..... این ناموزونی راه رسیدن به تشدید است....و این گیجی محصول ضربان داشتن...
سارا بانو .... لبخند بزن که دنیای من ندیده بود اینهمه ممارست در عشق را...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home