Saturday, June 14, 2003

من از آن غريبه خوشم مي آيد.
از آن غريبه كه بي صدا و آرام وارد مي شود.
روبرويم مي نشيند .
هيچ وقت نگاهش با نگاهم تلاقي نمي كند .
فكر مي كنم كه جنس موهايش را دوست دارم
اين بار اتفاقي دستم به موهايش خواهد خورد!

من از آن غريبه خوشم مي آيد .
از ـآن غريبه كه وارد مي شه .
به همه نگاه مي كنه . سهم من را هم مي دهد .
من سهمم را بر مي دارم و به خواب مي برم .
درخواب با هم شوخي داريم !

من از آن غريبه خوشم مي آيد.
از آن غريبه كه در آپارتمان روبرو زندگي مي كند .
هميشه شبها لاي پرده را باز مي گذارد .
تا من سهم خودم را از عرياني اش بردارم !

من از آن غريبه خوشم مي آيد .
از آن غريبه كه كنارم در تاكسي مي نشيند
ميانه راه پياده مي شود
خداحافظي مي كند
اين بار اتفاقي پايم به پايش خواهد خورد!








قاشق را پرت كرد وسط ميز . صندلي رو كشيد عقب ، از روي صندلي بلند شد .
خجالت بكش ، زدي بشقاب رو شكستي . ديوونه ، يك ذره مغزتو بكار بنداز .
من و تو بدرد هم نمي خوريم . اين به اين معني نيست كه دوستت ندارم يا دوستم نداري .
روش رو كه برگردوند . چشمهاش افتاد به رون مرغ كه برق طلائي روغن و زعفرون داشت .
صندليشو كشيد عقب . نشست . رون رو به نيش كشيد.
صندلي رو كشيدم عقب . بلند شدم . اگه مرغ طلائي نبود. الان بحثمون به يه جايي رسيده بود.
لاي انگشتام رو نگاه كردم . سيگار دود مي شد. با ولع پك آخر رو زدم .
اگه سيگار نبود...


Thursday, June 12, 2003

يك چيزهاي سبكي بودن عين پر ، اما پر نبودن . عين قاصدك بودن ، سفيد . سبك و پرواز مي كردن . از جاشون بلند مي شدن و مي آمدن به سمت من . مي رفتن مي نشستن روي حنجره ام . من سرفه ام مي گرفت . داشتم خفه مي شدم .
بيدار شدم . سرم رو از روي بالش بلند كردم . سرفه . سرفه .سرفه . ليوان آب رو برداشتم و يك قلپ آب خوردم . دوباره چشمهام رو بستم . دوباره از اول . چند تا چند تا پرواز مي كردن و مي آمدن روي حنجره ام .
بلند شدم . بالش و پتو رو برداشتم . رفتم توي حال خوابيدم . نفس عميق مي كشيدم . صداي خس خس نفسهام رو گوش كردم . صداي بچه گربه مي داد. خيلي بد بود. من مي دونستم تقصير من نيست . تقصير سيگار نبود. تقصير اين سبكهايي بودكه پرواز مي كردن و روي حنجره ام مي نشستن .
×××
ازم ايراد نگير . باشه ؟
چون دلم مي خواد قصه تعريف كنم . قصه خودم . قصه اون شب باروني ، قصه اون رفيق شفيق ، قصه مخمل كه بي قصه شده ، قصه نردبان ، قصه مسافر ،قصه گرماي جاده ....
پس
يكي بود يكي نبود
منتظر شد تا در سنگين آهني به آرامي بسته شد. پله ها رو سريع رفت پائين . توي كوچه بود. سيگارشو با فندك بنفش روشن كرد. اصلا حالش خوب نبود. هم مست بود هم هشيار. اين چي بود كه مستي شو ازش مي گرفت ؟
....
يكي بود يكي نبود.
منتظر شد تا درسنگين آهني به آرامي بسته شد. دنده دو ، پر شد . دنده سه . با همون سرعت پيچيد تو كوچه باريكه . نيم ساعت براي اينكه تا اون سر دنيا بري . يكي منتظرش بود. شايد ، شايد هم منتظر نبود. هيچ معلوم نبود اين جاده آفتاب خورده داغ رو براي چي با اين سرعت مي رفت .
......
يكي بود يكي نبود
بالاخره قرار گذاشت . دربرابر اصرار و پافشاري كم مي آورد. خودش اسمش رو مي ذاشت ، صراحت ....
......
يكي بود يكي نبود
آن روز با يك سوال ساده شروع شد : نيمرو مي خوري ؟
با يك جواب پيچيده تمام شد. نه !

Wednesday, June 11, 2003

يكي بود يكي نبود ....

Sunday, June 08, 2003

صداي خش خش شنهاي نيمه مرطوب رو زير انگشتاش مي شنيد. صداي ترد شنهاي ريز كه زير پاهاش بهم سابيده مي شدن. به سه شماره موج بعدي آمد . آب شنها رو از زير پاش شست. انگشتان پاش رو قلقلك داد. دوباره رفت عقب.كف دستهاش رو گذاشت روي شنهاي خيس و جاي انگشتاش رو عميق كرد. مرد غريبه كنار مخمل راه مي رفت . يك دستش به كمرش بود . دست ديگرش رو حلقه كرد دور كمر مخمل . مخمل مي خنديد.
گريه كرد. ماهي كنار ساحل افتاده و سر نداشت . غريبه لخت و عور روي شنها خوابيده بود. به سه شماره موج بعدي آمد .
آب شنها رو از زير پاش شست . به عقب نگاه كرد. كسي نبود.فرو مي رفت . مي چرخيد. ديگه همه چيز آبي بود . نفسش بند نمي آمد. سكوت . ماهي آمد. لغزيد. دوباره گرفتش . به سه شماره موج بعدي آمد .
دستهاش رو دراز كرد. مخمل گريه مي كرد. سر ماهي را به دست مخمل داد. مخمل لبهاي ماهي رو بوسيد . به سه شماره موج بعدي آمد.
ماهي لغزيد. مخمل مي خنديد. شيار حركت ماهي را تا ته آبي ديد. تا سه شماره موج بعدي مي آمد.
مخمل مي خنديد.