Sunday, August 24, 2003

دخترک ! اگر لفظ مناسبي باشد . حدود سي سال شايد. روسري آبي و سفيد را سفت به سرش بسته . آن يکي همين سنهاست اما وطني است . چادر مشکي اش روي شانه اش افتاده . دخترک خارجي است . چند کلمه اي حارجي مي شنوم . پسر به همان زبان خارجي پيشنهاد قرار ملاقات مي دهد . دخترک خيلي حرفه اي جواب رد مي دهد . از آن لبخند مليح ديگر خبري نيست . دختر چادري بلند بلند با ديگران معاشرت مي کند . هر وقت سرم را بالا مي کنم . نگاهمان تلاقي مي کند . تنهايي پشت ميز گرد با سه تا صندلي لهستاني اضافه نشسته ام . اين قلم و کاغذ هم اگر نبود . به جرم تنهايي اينجا نشسته بودم . اين را از نگاه آنها مي فهمم . کاش تنهايي من امشب در يک اتاق خالي سر مي شد . کسي از پشت در صداي سرفه هايم را نمي شمرد. فردا صبح کمي بدوم . روبروي همان آينه هميشگي . صداي تشويق مردم را مي شنوم . يک قدم مانده به خط پايان .
اي وحشت نيا . قبلا چيزي شبيه کابوس شبانه ام بودي . جناق شکستيم . يادم تو را فراموش . نشستي تا مچ بگيري ؟ سرعت اتفاق نگذاشت که يادت بيفتم . از گوشه چشم مي بينم که پاورچين پاورچين قدم بر مي داري . ديدمت . سک سک .
نه تخيل که نيستي . از گوشه کنار وارد مي شوي . اول تا بر مي گشتم پشت ميزي ٫ تختي ٫ سه پايه اي قايم مي شدي . امشب برگشتم ديدم وقيحانه زل زدي توي چشمام .
نخير که نترسيدم . قايم باشک بازي بسه . بيا بشين سر اين ميز . مردي بيا. خودت هم مي دوني که اينجا بشيني کارت ساخته است . دوست مي شوي . نه صحبت رودربايستي نيست . تنهايي ديگه نيست . دوستت مي شوم . ديگه تنها نيستم .
و تو ٫ وحشت تنهايي ٫ بي معني مي شوي . حالا ببين .
بيا اينجا بشين . لبخندي بزن . دست به يکي کن . يا همان گوشه کنار ٫ قدمي بزن . براي لحظاتي که حوصله ام را تنهايي پر کرده . زل بزن . وق بزن . يه چيزي مي شود . بالاخره !!
بلند مي شوم . يادداشتهايم را مچاله مي کنم توي ليوان خالي قهوه . بيرون مي آيم .
ذهنم فرار مي کند مي رود در همان ليوان . دنبال نوشته ها مي گردد. دست صاحب کافه است . دختر و بقيه وقيحانه و بلند مي خندند . گلهاي قرمز کوچکي که کشيده ام را قهوه گلي کرده است .
بر مي گردم . در کافه را باز مي کنم . شاگرد کافه چي ليوان مرا مي شورد.



0 Comments:

Post a Comment

<< Home