دستش را روی زنگ گذاشته بود.
زنگ صدای عجیبی می داد
در باید باز می شد
یک چشم نیمه باز کافی بود
و دستی که دراز می شد
و صدای زنگ ساعتی که خفه می شد
از سفتی تشک دیشب یک درد روی سه تا مهره آخر نشسته بود
پاها آروم می خزیدن پائین
که لنگر کرد و افتاد
این تخت همیشگی نبود
بلندتر بود
اینجوری اولین صبح دیگر شروع شد .
Monday, August 18, 2003
Previous Posts
- نور- سایه - موسیقی فریاد می زند ء برقص ء برقص نو...
- به رهی دیدم برگ خزان پجمرده ( منظور از ج همون ر سه...
- اعلام وضعیت : خستگی . بی حوصلگی. بغض دائم . سرازیر...
- خوب تا لحظه آخر داشتم كارها را راست و ريس مي كردم ...
- من مي گم غريبه رفته . غريبه نيست . به همه جا سر زد...
- وقتي مي دوم ، تمام ديوار روبرويم آينه است . لغزش ق...
- -من گفتم -من كه خوشحالم
- خيلي سرعت نداشتيم . ولي توي اين شهر چاله ها خبر نم...
- روي زمين ، هر جا كه قدم مي گذاري ، پوشال ريخته . ا...
- اين كلمه ، لغت ، واژه و يا هر چي كه دوست داري : تح...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home