Monday, August 18, 2003

دستش را روی زنگ گذاشته بود.
زنگ صدای عجیبی می داد
در باید باز می شد
یک چشم نیمه باز کافی بود
و دستی که دراز می شد
و صدای زنگ ساعتی که خفه می شد
از سفتی تشک دیشب یک درد روی سه تا مهره آخر نشسته بود
پاها آروم می خزیدن پائین
که لنگر کرد و افتاد
این تخت همیشگی نبود
بلندتر بود
اینجوری اولین صبح دیگر شروع شد .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home