Thursday, February 12, 2004

اگه بخوام همه چيز رو يادت بيارم اينجا پر لينک مي شه . لينک به يه آرشيو که تنها باري که شخمش زدم وقتي بود که همه قصه هاي خودم و تو رو مي خواستم بخونم . و بعد ديدم که چقدر نزديک بودم . اون موقع ها قصه ما رو من مي نوشتم . تو فقط رد مي شدي . اصلا نبودي که باشي . غريبه بودي ديگه . من از نظر بازي شروع مي کردم و به عشق بازي مي رسيدم و به دعوا ختمش مي کردم و بعد به آشتي و بعد که تو رفتي.. رفتي سفر . بعد دوباره درست وقتي که همه چيز رو وپشت سر گذاشتم . هيچ کس نبود. براي خودم پيغامت رو گذاشتم که بيا .. اما عجيب که اين يک تکه کاغذ .. کار خودش را کرد و برف هم آمد و جاي پاي تو ... جاي پاي من ... درست در همين جا . همين نقطه سر به سر شد.
همان نقطه را نوشتم . نقطه اي که در واقعيت اقيانوس اطلس بود. چقدر مجازي . درست همان چيزي که تو امروز ...
در همان نقطه آتش همدست ما شد. تمام تنم در حسرت آن اولين معاشقه مان مي سوزد. چرا کلماتم اينگونه مي شوند. اوج احساس من اين نيست. اين کلمات را ديگران بکار برده اند. براي همين شايد تو فکر مي کني که ما هم عين بقيه هستيم.
بطري برايم شراب آورد. هيچ کس مستي آن شب مرا باور نمي کند. جز نگاه پيرمرد که لبخند مي زد. کسي باور نمي کند که اين تکنولوژي نيست که بين ما داوري مي کند. اين همان دود است و همان آتش . آب نامردي مي کند. سه شب است که با بطري آب تا صبح مي خوابم . و انگار که انتقام آتش را از رابطه ما گرفته است .
امروز پيغامت را گرفتم. نه به بوسه . نه شراب و نه حتي هم خوابگي هايمان. همه از قهر و دوري . فهمت سخت شده . به زبان سرخپوستي حرف نمي زني . من هم که نمي نويسم قصه مان را . تو چند جمله مي نويسي و ... عجب بي پروا ..
جسارتت را دوست دارم . اما اين ديگر شبيه قساوت شده بود. غريبه ام را زدي و لت و پار کردي . عشقم را و همه آنچه که به هيچ کس نسپرده بودمش.
يادت هست گفتي . حالا که با غريبه زندگي مي کني . از بودن با غريبه بنويس .
چه خوب که ننوشتم. تو خود براي شراکت بس بودي .
چه به آنها که فهمش هم نکردند و نمي کنند.
مي بيني که اينجا نشسته ام و هق هق گريه ام راه نفسم را بسته . مي آيي . اما در آغوشم نمي کشي . اين قهر است ؟
مي بيني که نبودنت را هميشه صبورانه تحمل کردم . هيچ نگفتم که نه شبيه آن زن بي دست و پاي تاريخي شوم که شبيه يک سکوت از سر فهم شوم . مي بيني و به آغوشم نمي کشي ؟ اين کم لطفي است ؟
نه نيست . هيچ کدام نيست . انتخاب است . همه انتخاب مال من بود. پرسيدم ؟ نپرسيدم ؟ اصلا دلت مي خواست غريبه من باشي ؟ آهان شايدم نه . غريبه من گفتي شبيه به کي است ؟ شاه پريون ؟ معلوم است اصلا نمي شناسيش
غريبه من شبيه به هيچ کس نيست . اولين بار در يک صبح . به غريبه فکر مي کردم که دستم از سر حادثه به مويش نخورد. از آن روز غريبه به شکلي در آمد. شاه پريون؟
نه آن هم فقط شکل بود. هيچ تحميلي نبود.
اينقدر هم خرفت نيستم که قصه غريبه را شبيه قصه شاه پريون بنويسم . اينقدر لوس و کش دار و احمقانه . من خودم اسب سواري بلدم . من خودم با اين موهاي فرفري سرخپوست لايقي شده ام . من خودم دنيا را زير پا مي گذارم.
مي بيني . همه حواسم را پرت مي کني . بايد اين سيگار را خاموش کنم . صداي من را مي شنوي . هي جواب مي دهي. گفتم سيسسسسسس
الان هم به انتظارم که خوابت ببرد. بيايم پاورچين بخزم زير پتوي آبي مان .آرام و بي صدا . بعد صبح يادت بياندازم که ديشب که خوابيده بودي . من کنارت بودم . بعد تو همانقدر دلت بسوزد که دل من سوخت . که همه شب من به خواب آشفته گذشت و فقط بايد چشم باز مي کردم .
ديگر از من سوال نکن .
هيچ وقت از من نپرس که مي خواهم باشم يا نباشم .
بودن ما دست من نيست . دست تو نيست . ديگر من نمي نويسمش . من مي خوانمش
از روي خط آتش .
امروز هم انتقام آن روز را پس مي دهم که گفتم غريبه بر مي گردد!
غريبه برمي گردد!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home