Wednesday, February 04, 2004

حسي بين بي خيالي و با خيالي . حسي بين توجه و دوري . حسي بين شدن و نشدن . حسي بين دوستي و بيش از اينها در دلم بود. سرم را بالا گرفتم که نفسي عميق ، با همه آن حجم سرد هواي زمستاني ، همه آن بخشي که نمي خواستم را دربر بگيرد و بازدممش . سرم را بالا گرفتم و ديدم که پشت لايه نازکي از ابر گرد گرد شب را سر مي کند. يادم آمد و يادش آوردم که صبح که شود درجايي ديگر و در شبي ديگر و در قاره اي ديگر و شايد در آسماني ديگر مي نشيند. درست بالاي سر آنها . بالاي سر همه آنهايي که دلم برايشان تنگ شده و هيچ تکنولوژي کهنه و نويي از سرم نمي اندازدش. تا بيايم از دل تنگم بگويم . خواهشم راکرده بودم. مکالمه آغاز شده بود. ازش خواستم که او را ببوسد. همه شان را . اما آن لکه ماه گرفتگي که اقتضاي بوسه اش بود را برصورت آنها به جا نگذارد. گفتم که تمام شب بالاي سرشان به نگهباني بايستدو شبهايشان را آرام و امن کند. گفتم که خواب او را آرام کند. نگذارد آن صورت زيبا پير شود. گفتم که خواب آن ديگري را آرام کند و دلش را قوي تر. گفتم که به اتاق او برود و صورتش را نوازش کند . گفتم به طبقه پائين سر بزند و موهاي گربه اي اش را نوازش کند. گفتم که به دوستم هم سر بزند. و با انگشتانش طرح لبخندش را روي صورتش بازي کند. گفتم که ..... همه را گوش داد. فردا شب ماه برايم خبر مي آورد که شب آنها چگونه به صبح من گذشت .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home