دستهايش در جيب و با کمي قوز روي خطهاي پياده رو سلانه سلانه مي رفت.
بايد دستهات را بالاخره از تو جيبت در بياري ....
بايد دستهات را بالاخره از تو جيبت در بياري ....
بايد دستهات را بالاخره از توجيبت در بياري .....
...
فقط يک بار ديگر اين جمله با آن صداي خش دار و عجيب توي مغزش مي پيچيد، راهش را کج مي کرد و مي رفت دوباره روي همان مبل نه خيلي راحتي مي افتاد تا يک هفته ديگر را هم همانجا بگذراند.
اما صدا همچنان مي پيچيد و هر بار بلندتر .
دست از سرم بردار بابا.
آنقدر اين جمله را بلند گفت که همه صف به طرفش برگشتند و خط طويل نگاههايشان را دنبال کرد تا سر صف . همهمه سردي شروع نشده تمام شد.چيزي گفتند ، چيزي شبيه به اين ، گفت ... گفت ....گفت ...
نگاهش را که بر مي گرداند ، درست درهمان لحظه ديد که همه دستهايشان در جيبشان است. صدا از جايي مي آمد . همه مي شنيدندش .
دستش را بر سر شانه نفر جلويي زد و فقط پرسيد؛ اين صدا از کجا مي آيد؟
نفر جلو برگشت و فقط دهانش را يک بار باز و بسته کرد و فقط هاي غليظي آن ميان ماند.
بايد دستهات را بالاخره از تو جيبت در بياري .....
بايد دستهات را بالاخره از تو جيبت در بياري ....
بايد دستهات را بالاخره از تو جيبت در بياري ....
بايد دستهات را بالاخره از توجيبت در بياري .....
...
برگشت به عقب و محترمانه پرسيد؛ منظورشان چيست ؟ نگاهش را دوخت به لبهاي مرد.اما دريغ از يک حرف و يک صدا ، باز هم همان هاي غليظ ..
صداي همچنان مي آمد. بلند ، طوري که همه بشنوند گفت ، مي شود يکي بگويد منظورشان چيست ؟
همه به هم نگاه کردند و نگاهي عجيب و خيره به او و هايشان شبيه به دود لوکوموتيو بي صدايي به حرکت در آمد.
صداي آژير خفه اي نزديک مي شد. ماشين بنفش رنگ با خطهاي صورتي و زرد نگه داشت. سه تا مرد با يونيفرم هاي بنفش و کفشهاي زرد و کلاههاي صورتي پياده شدند و از سه قسمت صف شروع کردند به نشان دادن روزنامه صبح . با حوصله و دقت صفحات روزنامه را روبروي صورت مردم نگاه مي داشتند و مي رفتند سراغ نفر بعد و آنقدر اين کار براي مردم طبيعي مي نمود که ديگر باور مي کرد خواب مي بيند .
روزنامه روبروي صورت نفر جلويي بود . سرک کشيد. روزنامه بر نگاه پرغيظي به او کردو با حرکت سر اشاره کرد که عقب برود. نوبت او شد . روزنامه بر لبخند زد و روزنامه را جلوي چشمش گرفت .
بايد دستهات را بالاخره از تو جيبت در بياري ....
بايد دستهات را بالاخره از تو جيبت در بياري ....
بايد دستهات را بالاخره از توجيبت در بياري .....
...
تيتر صفحه اول :
شهردار: از همکاري همه شما مردم متشکرم .
شهردار اعلام کرد که تصويب قانون جديد مبني بر نگاه داشتن دستها درجيب و رعايت قانون از طرف مردم باعث بهبود وضع اقتصادي شد.
با سر اشاره کرد که روزنامه بر برود. و درست همان موقع بود که متوجه شد که دستهايش هنوز سر جايشان است .
Monday, January 19, 2004
Previous Posts
- ديدم که دارد مي آيد. از آن دور با قدمهاي سنگين که ...
- از اون موقعيت هاي خيلي بي ربط درست يک بار ديگه برا...
- گاهي بهتره پيغام گير رو خالي کنين تو سطل آشغال ......
- من از اين هم گرفتارتر نديده بودم . اما هر مگسي که ...
- اگر به من اعتماد داري .... اعتماد..... تا به حال ...
- آخ آخ آخ .... دقيقا سه تا آخ . اونم نه از سر درد...
- دو دايره سياه عجيب درست فاصله پيشاني و گونه شان را...
- mordeshoor oon technology ro bebaran ke dar khedma...
- اگر کاملا اتفاقي رويم را برنمي گرداندم و پشت در را...
- تمام ترسم همين بود. فرقي نمي کنه . مي دونم. اما ان...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home