Wednesday, January 07, 2004

آخ آخ آخ ....
دقيقا سه تا آخ . اونم نه از سر درد. نه حتي از سر تاسف . از اون مدل آخ ها که کله ات رو با هر کدوم يه ور مي کني . از اونها که وقتي دوستت برات تعريف مي کنه که دستش جلوي يکي رو شده مي گي .
درست همين سه آخ را امروز گفتم . چرايش ؟ بماند ...
اما حسم را مي گويم که هرچه برمي خيزد اين روزها دودي است از کنده غريبه .
اين سه آخ هم براي همو ...
از روزي که وارد سرزمين سرخپوستها شدم . درباره شان سوال کردم . انگار که دور از تمدن است که در کشورشان بپرسي که اول کي بود و بعد چه ! اينها مال فيلمهاست و من اينجا حافظه سينمايي ام همچنان کارمي کند. هر چه هم گفتند من که باور نکردم که از روز اول دو دسته بوده اند . من خودم کلي فيلم ديدم . هميشه اول يک دسته بودند . بعد دو دسته دو دسته آمدند . بعد هم همانها ماندند. همه هستند ٫ اما چه فايده من که هنوز .........
درست است که اينجا سرد است . اما من ياد گرفتم دستهايم را درجيبم فرو نکنم . دستهايم را بجايش «ها» مي کنم . که اگر غريبه از کنارم گذشت دستهايم اينبار ديگر حتما اتفاقي به موهايش بخورد.
يک اتفاق عجيب افتاده . دارم دوباره خيلي پر رمز و راز مي شوم . دليلش ...
فرسنگها از او که همه چيز را مي دانست دور شده ام .
يادم باشد به مغزکم فشارکي بياورم . پستکي بنويسم . بلکه اينقدر حديث نفسکم نباشد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home