Sunday, January 18, 2004

ديدم که دارد مي آيد. از آن دور با قدمهاي سنگين که مربوط به کفشهايش مي شد. يک کوله سنگين و بي شکل و حالت يک وري انداخته بود روي کولش. موهايش را از ته زده بود. اما خود خود غريه بود.
مي گويم چه بي خبر ؟! مي گويد دائم روي خط آتش بودم . روي دود سيگارت پيغام گذاشته بودم. اگر بگويم که من تازه عادت کرده بودم کاغذ پشت در را چک کنم شاکي مي شود. بعدش هم من که مي دانستم تو با اين موي فر فري هيچ وقت سرخپوست خوبي نمي شوي !
نمي پرسم که اين کوله به اين بزرگي براي چيست؟
اما خودش مي گويد. تمام عکسها و نامه ها و ته سيگارهايش را جمع کرده . آورده ببريم بگذاريم يک گوشه اي . مي گويد به درد روز مبادا مي خورد. ديگر چه دارم که بگويم؟!!
تا مي آيم حرفي بزنم مي بينم همه چيز را مي داند. همه دود سيگارهايم را خوانده است.
سوراخ شانه ام را نشانش مي دهم . چسب رويش مي زند. سيگارش را روشن مي کندو ساکت مي نشيند و حرف مي زند.
شب روي تختم مي نشينم و همه حرفهايم را به آتش سيگار مي گويم . تا پلکهايم سنگين مي شود .مي آيد دستش را مي کند زير پتو و بلندم مي کند. چشمهايم را باز مي کنم . در مي رود. دمرو مي افتم روي تخت و سرم را زير پتوفرو مي کنم . مي آيد مي نشيند روي تخت دستش را مي کند توي موهايم و بعد آرام آرام مي برد روي سوراخ شانه ام . درست همان جا که درد مي کند. حرکت مي کند. صداي ناله ام روي لبخندم محو مي شود.
بيدار مي شوم . به خيالم که رفته . زير دوش مي روم تا آب را باز مي کنم . مي گويم تو اينجا چه مي کني ؟ مي گويد من اول آمدم ! زبانم لال مي شود.
حالا رفته سر کوچه سيگار بخرد. بسته ده تايي . بعد همه اش را يکجا خط خطي کند. براي اين دختر آن دختر پيغام بفرستد.
غريبه که برود مي نشينم يک دل سير به جنس موهايش فکر مي کنم که هنوز دستم هجم خالي اش را نوازش مي کند.
با آتش هم حرفم شد. همين امروز صبح . قرار نبود رازهاي مرا به غريبه بگويد. اما همه اش را انداخت گردن دودش که غريبه درسش را خوانده . بلد است . ته و تويش را در مي آورد. حالا ديگر هيچ کس نمانده که به قصه غريبه ام گوش کند. بگذار غريبه برود. دودش توي چشم خودش مي رود.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home