Thursday, January 08, 2004

اگر به من اعتماد داري ....
اعتماد..... تا به حال به هيچ کس نگفته ام که به من اعتماد کن .
قسم خورده ام . ضجه زده ام . باور کرده ام . باور داشته ام . رازدار بوده ام . راز داري کرده ام . خلوت کرده ام . خلوت بوده ام . اما ......
اعتماد؟ چرا ... اعتماد هم کرده ام . اما هيچ وقت اين جمله را نگفته ام . هيچ وقت خودم راقابل اعتماد ندانسته ام که به کسي بگويم :
به من اعتماد کن .
يا حتي به خودش واگذار نکرده ام که بگويم :
اگر به من اعتماد داري .....
گفتم خودم اعتماد کرده ام ؟ !!!
پس دروغ گفتم . نه اعتماد نکرده ام .
هر چه بوده به حساب کله خري من بگذاريم. من هيچ وقت اعتماد نکرده ام . هميشه فکر عواقبش بودم . اما کله خر تر از آن که هيچ عاقبتي بترساندم .
علاالدين را ديدم که دستش را دراز کرد و به دخترشاه گفت : به من اعتماد کن .
با هم پريدند و آواز خواندند و رقصيدند و ....
من دستم را دراز کرده ام ؟
آره کرده ام . اما اين جمله را نگفته ام . چانه که نمي زنيم . نگفته ام .
کسي دستش را دراز کرده ؟ آهان اينجا کمي شبيه به ديو و دلبر مي شود. دستش را دراز مي کند و ديو قصه ما دستش را مي گيرد و او را بالا مي کشد و از مرگ نجات داده و نداده او از همه جا بي خبر خنجر بيرون مي کشد و در پهلوي ديو ما مي کند. تا اينجا هنوز صحبتي هم از اعتماد نبوده است .
خوب مي بيني که آويزان است . دستت را دراز مي کني . دستت را مي گيرد. دست ديگرش را ول مي کند. آويزان تو که شد. همه چيز با توست . محکم باش . قوي باش . تمام نيرويت را در بازوانت متمرکز کن . تازه مي شوي چيزي شبيه به آرش کمانگير . اما اين بار نه مرز يک کشور که دست يک آدم در دست توست. خسته نشوي . عصباني هم نشو . همه اين تکان هايي که مي خورد از سر ترس و ندانم کاري است . آويزان است . حتي نقطه اتکايي ندارد. تو اما داري . پاهايت را روي زمين محکم کن . يک دو سه بگو و بکش بالا . فقط تو را به خدا مواظب پهلويت باش . هيچ معلوم نيست دخترکي ظريف مريف آن اطراف عاشق تو باشد و تو دوباره به هيات شاهزاده اي زنده شوي .
يادت نرود که تو اعتماد کرده اي ٫ هيچ بعيد نيست در دستش خنجري داشته باشد.
پس چه شد ؟ باز هم نگفتي . باز هم نگفتي که اگر به من اعتماد داري ......

0 Comments:

Post a Comment

<< Home