Friday, January 16, 2004

از اون موقعيت هاي خيلي بي ربط درست يک بار ديگه برايش پيش آمده بود. درست چيزي شبيه يک توپ درسته توي گلويش ايستاده بود و نه پائين تر مي رفت و نه بالاتر. از تکرار اين حال آنهم در اين موقع از روز و در اين موقعيت اصلا راضي نبود. نمي شد کاري کرد. انگار که هجوم اين حس همه قدرتش را مي گرفت . تنها مي شد. غمگين و خسته. سراغ هر کاري و هرکسي رفتن هم در همان ابتداي نيت کردنش محو مي شد. بايد مي نشست . فکر مي کرد. حوصله اش را سر مي برد. قورتش مي داد و بيرون مي زد. حتي اگر همه چيز نقش بر آب شده بود. چقدر دلش کمي از حال ديشب و ديروز و امروزش را مي خواست . اما امشب قصه ديگري بود. همان انتهاي حلقه احوالش . انگار تا نمي آمد و امانش را نمي بريد دست بردارش نبود. شمردن هم افاقه نمي کرد. اين شمردن از يک تا سه و بلند شدن از جا .... دريغ از حسي و حالي و حرکتي. نه حسي ... چرا .. به اينجا که مي رسيد. سرش را فرو مي کرد. نگاهي به احوالش و مي ديد که همه درها چهارطاق باز و کوران و باد وسوز و سرماست و فقط او گوشه هاي کتش را بالا زده . سر درگريبان فرو کرده .. و آنقدر فرو کرده که فقط دو چشم براق خيره به او باقي مانده . و آن تنهايي بود که هيچ وقت نمي رفت . اما کاش امشب او هم رفته بود.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home