Tuesday, January 20, 2004

يک قدم به جلو. بعد پاها جفت ، بعد يک قدم به عقب و باز پاها جفت .
اين وسط تا چهار يا شايدم پنج مي شمرد. بستگي به بازي موجها داشت . همبازي خوبي بودند اما خنگ . زمان را رعايت نمي کردند.
دوباره يک قدم به جلو.... اينبار پافشاري بيشتر. بايد عمق جاي پايش را بيشتر مي کرد.
دوباره يک قدم به عقب ....
موجها از دور پر هياهو مي آمدند و بعد عين يک شال ابريشم زير پايش کشيده مي شدند. اما زمان را رعايت نمي کردند.
يک قدم به جلو....
اين حشرات کوچولو ديگر امانش رابريده بودند. يک سره سوار برموج روي انگشتهاي پايش فرود مي آمدند و شوخي لوسشان را تکرار مي کردند. قل قلک مي دادند و هي هي مي خنديدند. تا همان شال ابريشمي پس کشيده شود و بشوردشان وببردشان .
ديگر غروب بود. روبرو آسمان نارنجي و بنفش و پشت سر يک سره خاکستري.
برگشت که برود. موج بزرگي نزديک مي شد. سوار بر پشتش چيزي برق مي زد. آمد و درست زير پايش پرتش کرد. تا به خود بيايد شال خود را پس مي کشيد. موج بعدي نرسيده و رسيده اينبار محکم کوبيد جلوي پايش و او رازد زمين .
درازکش روي ماسه ها دستش راجلو برد و برداشتش .
بطري .
يک يادداشت :
شراب مي نوشم .
چشمهايم را مي بندم.
با آب سخن مي گويم .
بطري را باخود به خانه ببر.

« غريبه »

آن شب با بطري شراب کنار آتش نشست ، که همه صحبتشان غربت آب و آتش بود.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home