Thursday, February 03, 2005

و من نمي خواستم بنويسم . بخصوص الان که اصلا نمي خواستم بنويسم . يک جوري شبيه به مسخره ترين قرارداد وبلاگي، شبيه به همان چيزي که من هيچ وقت رعايتش نکردم ولي انکارش هم نمي کنم . آنهم اينکه ننويسي تا اينکه پست قبلي ات خشک شود. بيات شود. اما نشد ، نگذاشتي. اولين بار است که دعوايمان شده است . يک دعواي واقعي . يک دعواي عميق . از ته دل من . اما باز هم با همه دعواهاي دنيافرق دارد. در دل من است . پنهان، در آن اعماق درونم . و اين خيلي ترسناک است . خيلي ترسناک براي هر دوي ما چون تو هم به اندازه من مي ترسي و عاشقي . ديدي ؟ من باور کرده ام . من حرف و نه فقط حرف تو را بلکه همه اش را باور کرده ام. اينکه اين احساس چقدر واقعي است و اين که هيچ کدام به اين اندازه واقعي کسي را دوست نداشته ايم . اين جمله توست اما من هم به جرات بکارش مي برم . اما دعوايمان بر سر چيست ؟‌بر سر ترس و شايدم انکار... چيزي شبيه به انکار ...براي من اين شکلي شده . درست وسط دعوا و تو مي داني و هزار بار از دهان من شنيده اي که من از دعوا مي ترسم و البته که بغضم را نديدي ..شايد هم همين جسورت کرده که اينقدر بي پروا شده اي . امروز ، همين امروز اول ديدارمان ( چه مي گويم ؟ مکالمه مان ) بهت گفتم که مرا لوس کن . مرا شبيه به غير منطقي ترين دختر دنيا کن ، بازي کن ، چون فقط تو مرا اينقدر دوست داري که مي تواني و مي توانم دو سر اين بازي شويم . اما تو مي آيي و با جسارت تمام و آن منطق آهنين مرا مي ترساني از آخر و عاقبت رابطه مان از اينکه من دخترم و تو پسر و هر چه باشد اين منطق روزگار است و از الگوريتم هاي رياضي هم استفاده مي کني و همه را محکم مي گويي که فرق است و من روزي در ميانه راه خواهم ماند و روزي من تو را دوست نخواهم داشت و بعد مثال مي زني . از صدمه اي که در زندگي ات خورده اي . شايد يک چيزي شبيه به ناباوري ، شبيه به همان شکستن دل ! باور کنم که تو با همه پناهي که براي من هستي روزي شکسته اي ؟ و با همه عشقي که به من داري مرا با همان تجربه نا شيرين مي راني و همه اين شور و هيجانمان را به سخره مي گيري ؟ به سخره که خوب است . کوچک مي کني و حقير. معلوم است که من هميشه با يک حسادت کودکانه فکر مي کنم که حتي کاش من آن کسي بودم که روزي تو اينقدر دوستش داشتي و بعد من قهرمان داستان مي شوم و اين عشق را مي بوسم و نگهش مي دارم . و اما همه حرفي که يادم رفت که بگويم : من اينقدر دوستت دارم که باور نمي کنم که روزي در گذشته بوده که بيشتر و روزي در آينده باشد که کمتر دوستت داشته باشم .

دعوا تمام شد .

من آرام در آغوش تو خفته ام .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home