وقتی از دومین پله می خواست برود بالا, ناگهان یک درد یا شاید یک تیر کشیده شد از بالای قوزک تا بالای زانو. درد می کشید یا شاید هم می پیچید , آره می پیچید درست تر است . ولی این حسی که بود بیشتر کشیده می شد . بالا رفتن از بقیه پله ها همراه با همان حس عصبی بود. همان که توضیحش دادم . قرار نبود که از این حس عصبی نمایشی دیده شود. همیشه به بازی می اندیشید. به بازی هر چه که هست . هر چه که می آید . تجربه ای بود که خیلی زود بدست آمده بود. در همان کودکی . اگر درد را نمایش می دادی , توجه دیگران به تو جلب می شداما فاجعه دیگری در پیش بود. آنهم استراحت . استراحت یعنی بازی تعطیل . پس درد را نمایش نمی دهیم . قول ؟
حالا که نشسته پشت صندلی درد , یعنی همان حالت عصبی , دوباره آمده . وسط ضیافت . وسط اینهمه بحث . نمی شود نمایشش داد. اما کلمات اندک می شوند. کلام خلاصه می شود. بحث منقطع می شود. اینهم از نتایج نمایش ندادن آن است . این تجربه هم برای امروز کافی است !
Friday, July 11, 2003
Previous Posts
- - تو مثل اينكه اصلا ........... ؟ - ! - نمي فهمي ك...
- يادت مي ياد در اوج عشق گفتيم بيا دستهامون رو بديم ...
- ببين غريبه ! ديگه اعصاب برام نذاشتي . مي خواي بري ...
- رسيدم . خيلي هم آرتيستي رسيدم . پيچ آخر را كه رد ك...
- خيلي توي پاگرد معطل نمي كني ، يك تك زنگ مي زني ، ي...
- غريبه ، عصباني ام مي كني . ميزان علاقه ام را نمي ف...
- بالاخره ، نشستيم و در باب يك رابطه پراز تفاهم صحبت...
- من يك بازي دارم . سركلاس ، وقتي دارم درس مي دم ، ي...
- اينجا براي نوشتن خيلي تاريك است . چشم چشم را نمي ...
- - غريبه ، من به دوستم غبطه مي خورم - ! - آخه او ه...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home