Saturday, July 05, 2003

رسيدم . خيلي هم آرتيستي رسيدم . پيچ آخر را كه رد كردم ، يك محوطه بزرگ روبروم سبز شد . فورا تابلو سفيد را ديدم كه كله يك اسب قرمز ذبح شده رويش كشيده بودند . با سرعت رفتم بين دوتا تنه درخت ، ترمز كردم و از دوطرف چرخها خاك بود كه آرتيستي هوا مي رفت . خم شدم روي فرمان ماشين و يك نگاهي به اطراف كردم . پياده شدم . درب ماشين رو بستم . خاك لباسم را تكاندم.
اين يكي اضافه بود. هنوز خاكي نشده بودم . اما ژستم را كامل مي كرد.
اوف ، چه بوي پهني مي آمد . از آن بوهاي شيرين كه مي نشيند روي پرزهاي ته زبان . جمعيت حرفه اي ها هم بودند . من بايد دنبال يك كسي مي گشتم . گشتم . بود. منتظر شدم . چاي در يك فنجان سفيد كم رنگ شده و سرد انتظارم را محترمانه مي كرد.
بقيه اش را از آخر برات مي گم ، اسب سواري توپي بود. من خوب تاختم . زمين هم نخوردم . اسب هم زمينم نزد. همه فكر كردن من از خارج آمدم كه اينقدر قشنگ مي تازونم . ولي من از نژاد سرخپوستام . نمي تونم از نژاد عرب باشم . چون وقتي از همه دور شدم ، به سرخپوستي به اسب چيزي گفتم كه فهميد. از روزي كه برگشتم خيلي كم حرف مي زنم . ديگه تريپ سرخپوستي گذاشتم . فقط هنوز به گوش مامان بابا نرسيده . رفقا هم كه شعورشون نمي رسه . هي مي گن تو موهات فرفريه ، سرخپوست ها موهاي لخت بلند دارند.
ديگه موهامو كوتاه نمي كنم . مي خوام ببافمشون . فقط يك سرخپوست مي تونه دفعه اول يك اسب اصيل را بتازونه . اين را ديگه هر خري مي فهمه .
آخرش ، همين ديگه . از همان راهي كه آمدم برگشتم .
آره ، هنوز سرخپوستم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home