Tuesday, July 08, 2003

يادت مي ياد در اوج عشق گفتيم بيا دستهامون رو بديم به هم .
بيا دستهامون رو با چسب دوقلو بچسبونيم به هم .
گفتيم " من مي خوام گاهي تنها باشم و در تنهايي به ديگري فكر كنم "
باور كرديم كه ما دو نفريم و بهتره كه دو نفر بمونيم ، حتي اگه يك عشق مشترك داشته باشيم .

يادت مي ياد كه اون دوتا از اول يك نفر بودن .
حالا ديگه يادت بمونه كه اونها هم انتخابشون نبود. انتخابشون جدايي بود . حتي اگر عشق مكتوب شده مشتركي داشتند.

يادت مي ياد كه گفتيم هيچ چيز جز مرگ نمي تونه ما رو از هم جدا كنه .
اونها گفتن هيچ چيز نمي تونه جلوي جدا شدن ما رو بگيره ، حتي مرگ !

يادت مي ياد كه اون از مرگ خوشش نمي اومد . از مرگ مي ترسيد .
يادت مي ياد كه براي مرگش گريه كردم ؟
حالا يادت بمونه كه اونها هم مردن . صحبت انتخاب بود. ولي ديگه مهم نبود.
حتي اگر من براي مرگشون گريه كردم .

يادت مي ياد مي خواستم بميرم . هيچ چيزي براي زندگي كردن نبود.
ترسيدم ، نتونستم بميرم .
آخ كه اونها يك عالمه چيز براي زندگي كردن داشتن ، نترسيدن . تونستن كه براي همه اون زندگي بميرن .

حالا ديگه مي دونم .
من و تو هيچ وقت نه انتخابي براي با هم بودن ( شايد هم جبري ) داشتيم . نه انتخابي براي زندگي كردن ( شايد هم جبري ) و نه انتخابي براي مردن ( شايد هم جبري ) داشتيم .

ما از اول بهم چسبيده به دنيا نيامديم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home